بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

دلم آشوبه

خودمُ زدم به بی خیالی
ولی خب می فهمم که از حد توانم خارجه

وانمود کردن کار سختیه - حداقل برای من -


بعد از مدت ها م رو دیدم

گفتم خوبی؟ گفت نه اصلا

گاهی میومد و آروم جوری که فقط من بشنوم کنارم می ایستاد و برام درد دل می کرد

بعد یه سری عکس تو موبایلش بود که بهم نشون داد

گفت از طریق یه نرم افزار وارد یه یه شبکه اجتماعی میشی

و خاصیتش اینه که هرجای دنیا باشی و گوشیتُ تکون بدی همه آدمای اد لیستت هم گوشیشون تکون می خوره

یا اینکه اگه هر لحظه کانکت بشی همه اونا میتونن بفهمن و بیان تو شبکه

شاید همین باعث شد یکم خیالم از طرف اون راحت باشه


ار دیبهشتی ِ دوست داشتنی دوتا بلیط سینما بهم داد

تاریخ نداره و هر روزی بخوام می تونم برم

گفت اگه می خوای تعداد بیشتری بهت بدم

گفتم نه ... بسه



پ ن : ینی آخرش چی میشه؟

پ ن : می گذره ... اما به سختی !


  • باران بهاری

س.س بهم زنگ زد و گفت ناظر پروژه، کارمونُ دیده

گفت یه کامنت هایی برای اصلاح گذاشته و ازم خواست اگه می تونم خودم اصلاحاتش رو انجام بدم

گفتم برنامه م پره ولی نگاه می کنم و بهت خبر می دم

از طرفی ش.ت زنگ زد که فردا آمادگی داری بری سر کلاس؟

گفتم نه ... فردا کلی کار دارم

به شوخی گفت : پس شماره منُ از تو گوشیت پاک کن ... همه چی بین ما تموم شده : )


هوا ابریه

حس یه روز پاییزی ِمسخرۀ دلگیرُ دارم

حتی از غروب جمعه هم بدتره


دلم می خواد یه چند روز برای خودم باشم ؛ هرکاری دلم می خواد بکنم ؛ ولی خب تقریبا غیر ممکنه ...


پ ن : همه وجودم پر از شکّه ؛ حسّ خیلی بدیه ...

پ ن : گاهی لازم دارم یکی باشه که هُلم بده ، تشویقم کنه و باهام همدل باشه

پ ن : دوست دارم برم بیرون راه برم ...



  • باران بهاری

دارم کتابی رو که از اردیبهشتیِ ِ دوست داشتنی گرفتم می خونم

خوندنش یه جورایی بهم امید زندگی می ده...

بعضی جاهاش غرورم رو تهییج می کنه

بعضی جاهاش اشکمُ در میاره

اما در کل همونجوری که توصیفش رو شنیده بودم خیلی خوندنیه


امروز تو مترو به ماجرای رنگینک و بچه ها و اتوبوس که رسیدم گریه م گرفت

اگه تو خونه بودم حتما با صدای بلند چند لحظه گریه می کردم

اما تو مترو خیلی خودمو کنترل کردم ... غم همه وجودمو گرفت ...


پ ن : تپه جاویدی و راز اشلو  اسم اون کتابه

پ ن : گاهی فکر می کنم چقدر مسئولیتم زیاده ...


  • باران بهاری

بلاتکلیفی حسّ خیلی بدیه

وقتی که آدم نمی دونه بالاخره چی میشه


چند روزه به پینه دوز خوش اخلاق زنگ می زنم و جواب نمی ده

نمی دونم چی شده ...


دیروز به نتیجه ای نرسیدیم

قرار شد من یه مدت بی خیال بشم تا شاید یه کم اوضاع تغییر کنه و اونی رو که دلم می خواد پیدا کنم


 رفتم تو فکر ادامه تحصیل

از طرفی میگم بی خیال بابا ... اینهمه خوندم چی شد؟ 

از همون طرف حس می کنم وقت تلف کردنه و خسرالدنیا والآخرة میشم ... تازه از کجا معلوم وقت بذارم قبول شم ...

از طرف دیگه دلم می خواد بخونم 


دارم خوندن کتاب ِ اردیبهشتی ِ دوست داشتنی رو تموم می کنم تا بهش برگردونم


گاهی وقتا مقایسه آدمُ بیچاره می کنه

چون تازه می فهمی خیلی عقب افتادی ... شایدم جاموندی ...

اما اگه همین مقایسه  نباشه هم می ری تو توهمات خودت و معلوم نیست سر از کجا دربیاری


پاییز خیلی زود از راه رسیده ...


پ ن : ترانه این چمن غمگین بود ... مثل حال و هوای من.



  • باران بهاری

امشب به پیشنهاد اونا همه رفته بودیم باغ اناری

خوب بود ... هوا خنک تر از همیشه بود ...

خوش گذشت ...

آقای د.  در جواب  خ.ن یه حرفی زد که با اینکه تکراری بود اما فکر منُ بدجوری مشغول کرده؛

البته اون در مورد بچه ها گفت اما به نظرم در مورد همه آدما صدق می کنه

اینکه فرصت برای یادگیری همه چیز وجود نداره

به یاد اولویت ها افتادم

ینی اینکه چی می تونه بهتر باشه ... چی مهمتره ... حتی بعبارتی مفیدتره ...


پ ن :  وقتی گذشته ـمُ مرور می کنم راضی نیستم ... می تونست خیلی بهتر باشه ...



  • باران بهاری

م.ص دیشب اسمس زده بود که فردا میای سر کار؟ گفتم جلسه داریم و باید بیام.

صبح دوباره زنگ زد که کی می رسی؟

تقریبا فهمیدم برا چی انقد پی گیر اومدن من شده ...

تا اینکه امروز  همکارا به مناسبت چند روز پیش چندتا هدیه بهم دادند.

شاید چون بعد از چند روز منُ دیدند ...


امشب تو اتاق ِ اردیبهشتی ِ دوست داشتنی می خوابم. جائی که برام پر از خاطره ست.

بعد از افطار بهم یه کتاب نشون داد. گفت بچه ها میگن خیلی قشنگه ؛ خودم هنوز نخوندمش ...

کتابُ ازش گرفتم که بخونم ... فعلا به فصل هشتم رسیدم ...


 شب آخر مهمونیه ... من هنوز سیر نشدم ... زود گذشت...


چند روزه همش یاد س.م. ت می افتم ... یه جورائی دلم براش تنگ شده ...

دعا می کنم هرجا هست سلامت، خوش و به خدا نزدیک باشه.


پ ن : داشتم فکر می کردم دنیای درون آدما خیلی بزرگه ؛

اگه بخوان به چیزی یا کسی فکر کنن ، هیچی نمی تونه منصرفشون کنه و برعکس.



  • باران بهاری

دستنوشته
  • باران بهاری

امروز هم یکی از روزا بود

روزای خدا؟

نمی دونم بگم روزای خدا یا روزای بنده هاش ...

حتی نمی دونم بگم روزای خوب یا روزای بد ...

این روزا چشام چیزایی رو می بینن که قبلا ندیده بودن.

معمولا سرم به کار خودمه

یادمه از بچگی خوشم نمیومده تو صورت دیگران خیره بشم

نمی دونم یه جور خجالت یا شایدم حیا نمیذاره زیاد به صورت دیگران نگاه کنم

یه عکس تو دوره دبستان دارم که

سرمُ انداختم پایین و بر خلاف بچه های دیگه که تو عکس دارن به دوربین نگاه می کنن، نگاهم به زمین دوخته شده

البته این در مورد آدمائیه که مخاطبم قرار می گیرن 

وگرنه انقد که شکل کفشای آدما تو ذهنم می مونه چهره شون رو به یاد نمیارم

حالا اینا رو برا چی گفتم ؟ برا این که بگم چیزایی که امروز دیدم خیلی اتفاقی بود...

ینی معمولا انقد به دور و برم نگاه نمی کنم.

ینی اولش خودم ندیدم

راننده تاکسی باعث شد ببنم


ماجرا از اونجا شروع شد که من ،

مث بعضی از روزایی که نایِ پیاده روی از سرِ میثاقِ 5 تا پیچ شمرونُ ندارم،
وایسادم سرِ خیابون و منتظر تاکسی شدم...

یه پیکان سفید برام بوق زد که اگه مسافرم سوار شم...
اینجور وقتا به حسّم مراجعه می کنم؛

اگه حسّم بهم بگه سوار شو که سوار میشم وگرنه بدون زدن سوت بلبلی نگاهمُ به یه طرف ِ دیگه می چرخونم؛

یا خیلی راحت سرمُ به طرف ِ بالا حرکت می دم که ینی نع! تا رانندۀ اون ماشین راهشُ بگیره و بره؛

این بار هم حسّم گفت وایسا تا یه تاکسی بیاد.

یه تاکسیِ خالی رد شد و نگه نداشت...

شاید اونم حسّش بهش گفته بود که نباید نگه داره.

تاکسی ِ بعدی سمند ِ زرد رنگی بود که از قضا نگه داشت و من سوار شدم...


راننده از همون اول سرِ صحبتُ باز کرد:

- چه عجب یه مسافر سوار شد؛ از صبح تا حالا همینُ کاسبم ... و به هزار تومنی ِ روی داشبورد ماشین اشاره کرد.

- هیشکی این روزا به تاکسیا محل نمی ذاره ؛ از آدم بیچاره بگیر تا کرواتی و غیره ، همه مسافرکشی می کنن...

به هرکی هم حرف می زنی میگه تاکسیا یا دربست می بَرَن یا خالی می رن و ما رو سوار نمی کنن ...

اتفاقا منم همینُ بهش گفتم... خُب راستش هم همینه دیگه.

دوست داشتم بگم حالا کجاشُ دیدی... یه بارون میاد اصلا نسلِ تاکسیا منقرض میشه و مردم مثِ موشِ آب کشیده تو خیابون باید منّت ِ سواری های شخصی رو بکشن و بهشون دولّا پهنا پول بدن که بلکه راضی بشن تا یه جائی ببرَنشون...

خودمُ کنترل کردم و سعی کردم فقط حرفاشُ بشنوم و همکلام نشم.

نزدیک پیچ شمرون بودیم که اعلام کرد مسیر بعدیش کدوم طرفه و من هم چون به همون طرف می رفتم از خدا خواسته از ماشین پیاده نشدم.


دل ِ پُری داشت:

- زنم هی غُر می زنه که تو تنبلی و  اهل کار نیستی؛ منم چند بار نشوندمش پیش خودم و دیده که مسافر تو خیابون نیست... بهش گفتم دیدی حالا هی زِر زِر می کنی ... کو مسافر؟


 - من ( باران بهاری ) بابتِ این ادبیات عذرخواهی می کنم! -


القصه! رسیدیم سرِ خیابون که یهو گفت : دیدی؟ بهش مواد داد ... از تو دهنش درآورد ... ساقی بودا ...

من که تو قصّه ها و روزمرگی های خودم سرگردون بودم با آلارم آقای راننده به خودم اومدم و نگاهم میونِ عابرای

پیاده رو، به یه آدمِ چرک که تند تند راه می رفت گره خورد.

تی شرتِ راه راهِ نارنجی تنش بود ... لحظاتی بیشتر نگذشته بود که دیدم یه جوون ِ حدودا 25 ساله عینکی از کنار پیاده رو باهاش همقدم شد و شونه به شونۀ هم راه افتادن... نمی دونم این چندمین شکارش بود ...


حالا من همۀ این ماجراها رو دارم از تو تاکسی که آروم آروم داره تو مسیر ِ شلوغ ِ خیابون، پشتِ ماشینای دیگه حرکت می کنه ، می بینم.


پسر ِ عینکی داشت باهاش حرف می زد... دیدم از تو جیبش یه پونصد تومنی! درآورد و به راه راه ِ چرک داد؛

اونم از تو دهنش یه چیزی درآورد و داد به اون. بعد هم فاصله گرفتند و از هم جدا شدند.

هردوتاشون چرک بودن اما ساقی - با اینکه به چرکی ِ شاگردای تعمیرگاه هم نبود - چرک تر به نظر می رسید.


از اون موقع دارم همۀ اسکناس ها رو تو ذهنم مرور می کنم... پولی که من دیدم نارنجی بود. ینی پونصد تومنی دیگه؟

آخه با پونصد تومن چی به آدم می دن؟



گاهی دوست دارم یه چیزایی رو هیچوقت نبینم ...

گاهی دوست دارم اون چیزایی رو که نباید می دیدم و دیدم ، از یاد ببرم ...

گاهی دوست دارم خودمُ گول بزنم و بگم  چیزی ندیدم یا حتی اشتباهی دیدم ...

اما چه جوری؟

گاهی سرمُ رو به آسمون بالا می گیرم و می گم : خدایا تو داری می بینی ... من که عددی نیستم.


پ ن : داره می گذره ... برا هرکی یه جور!

پ ن : نمی دونم چرا اما " ساقی " منُ یاد ِ اون خوانندۀ آلپر میندازه ... - من به زن های بدحجاب و غالبا بی حجاب میگم آلپَر ؛ این یه اصطلاحه که خودم ساختم -

پ ن : دلم نمی خواد هیچوقت به بعضی چیزا فکر کنم چون حَسَب ِ اتفاق یا بر اساس مقدرات الهی بدجوری تو همون شرایط قرار می گیرم اما امروز تو مترو خیلی به این فکر کردم که ینی من هم اگه تو بدبختی و بی پولی قرار بگیرم حاضر میشم برم ساقی بشم و یه عده رو بدبخت کنم؟

همیشه فکر می کنم کارگری حتی تو خونه دیگرون به گدائی و خلاف شرف داره ... شرف! چقد شعاری شده ... یه واژۀ قشنگ تزئینی که داره از زندگیا دور میشه ...

 

پی نوشت های ذهن من زیاد و حتی از حوصله خودم هم خارجه!



 

  • باران بهاری

نزدیک 4 ماهه که ندیدمش

بیشتر اسمسی با هم در ارتباط بودیم

یکی دو روز پیش زنگ زدم بهش

اونم مث من حرفی برای گفتن نداشت

دلم براش خیــــــــــــــــــلی تنگ شده

اسمس زدم و دعوتشون کردم بیان خونمون

می ترسم وقتی ببینمش گریه م بگیره و پیش بقیه تابلو بشه

خیلی مسخره ست که برای دیدن کسی که دوسش داری اضطراب داشته باشی ...


پ ن : چند شب پیش تی وی داشت یه خونواده رو نشون می داد که مادرشون ناشنوا بود؛

می گفت وقتی می خوایم احساساتُ براش ترجمه کنیم خیلی سخته؛

مثلا چندتا جمله رو تو یه حرکت دست نشون می دیم و این ینی نمیشه احساسات رو کاملا منتقل کرد

و خودش از اینکه نمیشه همه چی رو براش بگیم ناراحت میشه ...

خیلی وقتا من حس اون کسی رو دارم که هرچی دست و پا میزنم تا بگم داره تو دلم چی میگذره نمیشه ...

پس بهتره لال بشم و سکوت کنم.



  • باران بهاری

به م اسمس زدم ؛

حال و احوال و حرفای همیشگی ...

حرفای اونم  همون حرفایی بود که  انتظار داشتم جواب بده

وقتی م رو دیدم ، با اینکه ازش ناراحت بودم اما تهِ تهِ قلبم هنوز دوسش داشتم


دوباره از اول همه چیُ مرور کردم

خودمُ جای م گذاشتم

حتی وقتی مامان در مورد م حرف می زنه ، سوالی ازش می پرسم تا اونم بتونه منُ جای م بذاره و جواب بده

مامان تا یه جائی جواب می ده اما بعد میبینه یه چیزائی جور نیست

میبینه قضاوت انقدرها هم راحت نیست


میگن جلوی ضررُ از هرجا بگیری منفعته اما بعضی ضررا وقتی اتفاق میفته دیگه نمیشه جلوشُ گرفت ؛

مث یه گوله برف هی بزرگ و بزرگتر میشه...

کاش همه چی سامون بگیره

نمی دونم این کابوس کی تموم میشه!

ینی الان م چه حالی داره؟ نمی خوام بدونم این چه دردیه ...


پ ن : و گاهی مرگ پایان نیست آغاز دویدن هاست .../ علی صفائی حائری







  • باران بهاری