بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

امروز روز خاصی بود

انگار اختیارم دست خودم نبود

قرار بود بخاطر پروژه جاهایی برم اما جلسه ای که مدرسه گذاشت همه برنامه ها رو خراب کرد

- وقتی آقای دکتر حرف میزد خیلی خوابم گرفته بود ... حرفاش بد نبود اما چندان جذابیتی هم نداشت -

بعدش اون خانوم پیر توی اتوبوس یه کم رو اعصابم پیاده روی کرد و من فقط لبخند زدم و سرمو تکون دادم

بعدش  فکر و خیالای کار و ماجراهای این چند روز

بعدش اون خانوم تنومند تو ایستگاه مترو که نزدیک بود پرتم کنه یه طرف

حالا هم خوندن یه قصه نه چندان خنده دار !!!


امروز که نه  ، من همیشه متهم بودم

پس سخن  تازه ای نبوده که بخوام بخاطرش برنجم

میگن - منم شنیدم - آدما تو لحظه های خاص حرفای دلشونو می زنن

تا حدود زیادی منم اینجوری هستم

حتی شاید شما!

نمیتونم خودمو اونجوری که نیستم نشون بدم

نمیخوام تصویری غیر از من ِ خودم تو ذهن دیگران بسازم

گاهی بیش از حد بی رحم میشم

به خودم فشار زیادی میاد اما هم حسم ، هم دلم ، هم عقلم ، هم وجدانم میگه این کار بهتره

بخاطر خودم و شاید دیگران

هنوز خیلی چیزا هست که من معنیشو نمیدونم



امروز وقتی توی آینه نگاه می کردم یاد دوران دبیرستان افتادم

عینکم مثل عینک هشت ضلعی طلاییم که  اون روزا می زدم فتوکرومیک بود

مقنعۀ سورمه ای سرم کرده بودم

و صورتم که خیلی مثل اون روزا شده بود

فقط یه فرق کوچولو با اون وقتا پیدا کرده بودم

یاد گرفتم همه حساب هایی که یه روز باز کردم ممکنه بسته بشه

یاد گرفتم اگه روزگار داغونم کرد صدام در نیاد

یاد گرفتم بخندم و دیگرانو بخندونم

یاد گرفتم باید آش کشک خاله ای رو که نه خودشو میشناسم نه آشش رو دوست دارم  ، بخورم 

یاد گرفتم روزهای خوشی هنوز نیامده و به اینکه کی قراره بیاد فکر نکنم

یاد گرفتم از رویاهام بیام بیرون

یاد گرفتم انتظاری از هیچکس حتی عزیز ترین هام  نداشته باشم
یاد گرفتم پوست کلفت بشم

...


روزها می گذرن

خیلی زودتر از اونی که بشه فکرشو کرد

دیدن زهرا نعمتی خوشحالم کرد ... خیــــــــــــــــــــــــــــــلی ... اما بازم نشد که امیدوار بشم



بعضی حرفا رو نگه داشتم برای خودم

من همیشه شکلات تلخ دوست داشتم و دارم





این جمله رو حدود یازده سال پیش تو روزنامه خوندم ؛ چراشو نمیدونم اما هنوز تو وجودمه  و شاید هر روز که می گذره پر رنگ تر میشه:

و گاه در سکوت فریادی نهفته است که نمی گذارد صداهای دیگر را بشنویم


پ ن : زندگی جاری ست ...  مرا بگذار و بگذر.
پ ن : هزار شُکر که یاران شهر بی گنه اند ...

پ ن : ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم     با ما منشین اگرنه بدنام شوی 


  • باران بهاری

دیشب که رادیو هفت و تقریبا هیچ برنامه مفید و به دردبخوری نداشت ،

فیلم چیزهایی هست که نمی دانی رو دیدیم ...

وقتی تموم شد ر.م بهم گفت چیزهایی هست که نمی دانی ...

من با خودم فکر می کردم یه وقتایی آدم خودشو می زنه به در فراموشی ، تا حدی هم موفق میشه اما یهو یه فکر ، یه صحنه ، یه موقعیت برش می گردونه سر جای اول ...




  • باران بهاری

با اینکه میدونم برام خوب نیست رفتم و قهوه درست کردم

به نظرم میتونه یه کم آرومم کنه ...


به قول محسن چاوشی :

صبوریم کمه ؛ بی قراریم زیاده

چقد بی قرارم من صاف و ساده



آسمون آبی من کم کم داره خاکستری میشه : (





  • باران بهاری
حالم خوب نیست
هوا هم مثل دل من ابریه
با م حرف زدم... تو چشام نگاه کرد و گفت : دیگه نمیتونم ...
دلهرۀ بدی دارم
حرفاش که یادم میاد حالت تهوع می گیرم
شاید نشه کاملا حقو به اون داد اما این هم حقش نبود
بدجوری نگرانم
سال 92 سال سختی خواهد بود ...

پُست هاشو که میخونم دقیقا اونو برام تداعی می کنه
انگار اون حرفا رو یه نفر داره می زنه
سعیمو می کنم دچار خطای هاله ای نشم
تقریبا مطمئنم که خودشه ... شاید برای همین نذاشتم زیاد بهم نزدیک بشه
اگه خودش باشه در مورد دروغی که بهم گفته نمیبخشمش


آرزوی مرگ گاهی خیلی هم بد نیست هیچ که خیلی هم خوبه ...
وای خدا چقدر پُرم ... طرفیتم تموم شده ...

ینی آخرش قراره چی بشه؟ ... حس کسیو دارم که میدونه قراره یه زلزلۀ وحشتناک همه چیو بهم بریزه اما نباید صداش دربیاد...
خدایا بخیر بگذرون ...آمین!



  • باران بهاری

صبح که برای نماز بیدار شدم و رفتم وضو بگیرم خاطرۀ چند سال پیش برام  زنده شد ؛

یادم نیست دقیقا چند سال پیش بود که اولین تار موی سفیدم رو از سرم جدا کردم و گذاشتمش لای دفتر نوشته هام...

از طرفی بیاد عموتیموری افتادم که به شقیقه هاش ادکلن می زده تا موهاش از اون قسمت سفید بشه و خوشتیپ به نظر برسه ؛

درست روی شقیقه م یه تار موی سفید بود ؛

اول فکر کردم از بقایای چند ماه پیشه اما بعد که خوب نگاه کردم دیدم نه ! این همون موییه که فلک رایگان نداده ...


اگه دست خودم بود برای همیشه همین رنگی نگهش می داشتم ...

دیدنش حس خوبی بهم میده

: )


  • باران بهاری

کنار هر ستاره ای

نشسته ابر پاره ای

من از تبار سادگی

بی خبر از دلدادگی ...


داریم مثل هرشب رادیو هفت میبینیم...

حداقل یه برنامه ای هست! 


  • باران بهاری

میگه - وقتی داره تو چشام نگاه می کنه - : 

تو آخرشی ؛ ینی  تو آخرین پناهمی اگه تو ناراحت باشی ، اگه تو نخندی من میرم تو دیوار...


میگم - تو دلم - : خالی نبند بابا ، من آخرش هستم اما نه از اونا که تو فکر می کنی ...


  • باران بهاری

6

دیشب سعی کردم همۀ سوء تفاهمات ایجاد شده رو برطرف کنم ؛

یه جوری که اطمینان حاصل بشه که راه انتخاب شده اشتباهه .

اما نمی دونم چه اصراری داره به اشتباهش ادامه بده

برام مهم نیست چجوری به نظر برسم اما نمی تونم تو این مسیر اشتباه همراهیش کنم

این خودخواهیه که فقط به فکر خودمون باشیم

پس اون که زندگیشو باخته چی؟

پس اون که سال های عمرشو برامون گذاشته چی؟

پس اون که یه روزایی براش همه کس بودیم چی؟


دیشب خوابم نمی برد ... شاید بی خوابی زده بود به سرم ... شاید هم بخاطر بحث های بی نتیجۀ همیشگی


راست گفتند که نرود میخ آهنین در سنگ!

اونی که خودشو به خواب بزنه رو نمیشه بیدار کرد.


یادمه یه بار با ر.م بحثی در مورد عشق داشتیم ... نتیجه بحثمون این شد که عشق یعنی دیگرخواهی؛

اما من تو بحث دیشب فقط خودخواهی دیدم ...


شاید زمان و فاصله برای اثبات حرفام لازم باشه


پ ن :

باید از خود برانمت هرچند ، خویشتن-خواه خوانی ام زین رو

ازچه رو دوست داری ام وقتی ، صدجفا کرده ای بدان مه رو ؟


  • باران بهاری

2

دیروز قدری با م حرف زد ـم

- تلفنی -

حرف ـها ـش مثل همیشه تلخ بود

اما شاید داشت با خود ـش به نتیجه می رسید

من اون روزی خراب شد ـم که فهمید ـم چی شده... حالا دیگه خیلی برا ـم فرقی نداره که چه اتفاقی بیفت ـه

این وسط اون ـه که باید برای همه تصمیم بگیر ـه


  • باران بهاری