نزدیک 4 ماهه که ندیدمش
بیشتر اسمسی با هم در ارتباط بودیم
یکی دو روز پیش زنگ زدم بهش
اونم مث من حرفی برای گفتن نداشت
دلم براش خیــــــــــــــــــلی تنگ شده
اسمس زدم و دعوتشون کردم بیان خونمون
می ترسم وقتی ببینمش گریه م بگیره و پیش بقیه تابلو بشه
خیلی مسخره ست که برای دیدن کسی که دوسش داری اضطراب داشته باشی ...
پ ن : چند شب پیش تی وی داشت یه خونواده رو نشون می داد که مادرشون ناشنوا بود؛
می گفت وقتی می خوایم احساساتُ براش ترجمه کنیم خیلی سخته؛
مثلا چندتا جمله رو تو یه حرکت دست نشون می دیم و این ینی نمیشه احساسات رو کاملا منتقل کرد
و خودش از اینکه نمیشه همه چی رو براش بگیم ناراحت میشه ...
خیلی وقتا من حس اون کسی رو دارم که هرچی دست و پا میزنم تا بگم داره تو دلم چی میگذره نمیشه ...
پس بهتره لال بشم و سکوت کنم.
سلام.وبلاگ زیبای دارید.دی:).
خدا صمیمیتتونو بیشتر کنه.ما که بخیل نیستیم.