بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

نزدیک 4 ماهه که ندیدمش

بیشتر اسمسی با هم در ارتباط بودیم

یکی دو روز پیش زنگ زدم بهش

اونم مث من حرفی برای گفتن نداشت

دلم براش خیــــــــــــــــــلی تنگ شده

اسمس زدم و دعوتشون کردم بیان خونمون

می ترسم وقتی ببینمش گریه م بگیره و پیش بقیه تابلو بشه

خیلی مسخره ست که برای دیدن کسی که دوسش داری اضطراب داشته باشی ...


پ ن : چند شب پیش تی وی داشت یه خونواده رو نشون می داد که مادرشون ناشنوا بود؛

می گفت وقتی می خوایم احساساتُ براش ترجمه کنیم خیلی سخته؛

مثلا چندتا جمله رو تو یه حرکت دست نشون می دیم و این ینی نمیشه احساسات رو کاملا منتقل کرد

و خودش از اینکه نمیشه همه چی رو براش بگیم ناراحت میشه ...

خیلی وقتا من حس اون کسی رو دارم که هرچی دست و پا میزنم تا بگم داره تو دلم چی میگذره نمیشه ...

پس بهتره لال بشم و سکوت کنم.



  • باران بهاری

نظرات  (۳)

سلام.وبلاگ زیبای دارید.دی:).

خدا صمیمیتتونو بیشتر کنه.ما که بخیل نیستیم.

آری ...
سخت است...
_____________

وبلاگِ با برکتی باشه...
مبارک باشه وبلاگتون
اینجور نوشتنو خیلی دوست دارم
ممنون
الان باید برم ولی بعدا حتما میام بیشتر میخونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی