بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

م.ص دیشب اسمس زده بود که فردا میای سر کار؟ گفتم جلسه داریم و باید بیام.

صبح دوباره زنگ زد که کی می رسی؟

تقریبا فهمیدم برا چی انقد پی گیر اومدن من شده ...

تا اینکه امروز  همکارا به مناسبت چند روز پیش چندتا هدیه بهم دادند.

شاید چون بعد از چند روز منُ دیدند ...


امشب تو اتاق ِ اردیبهشتی ِ دوست داشتنی می خوابم. جائی که برام پر از خاطره ست.

بعد از افطار بهم یه کتاب نشون داد. گفت بچه ها میگن خیلی قشنگه ؛ خودم هنوز نخوندمش ...

کتابُ ازش گرفتم که بخونم ... فعلا به فصل هشتم رسیدم ...


 شب آخر مهمونیه ... من هنوز سیر نشدم ... زود گذشت...


چند روزه همش یاد س.م. ت می افتم ... یه جورائی دلم براش تنگ شده ...

دعا می کنم هرجا هست سلامت، خوش و به خدا نزدیک باشه.


پ ن : داشتم فکر می کردم دنیای درون آدما خیلی بزرگه ؛

اگه بخوان به چیزی یا کسی فکر کنن ، هیچی نمی تونه منصرفشون کنه و برعکس.



  • باران بهاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی