بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

یه راهایی یه طرفه ست

هرچقدر هم که بشینی تا از اون طرف خبری بشه ، بی فایده ست ...

باید بی توقع وارد این راه شد ؛ باید یه جاهایی رو ندید ، از یه جاهایی رد شد ... ترس این راه گاهی آدمو بیچاره می کنه ولی چاره ای نیست ...

شاید مباحث این هفته و مواردی که بهم ارجاع داده می شد منُ بیشتر متوجه این مسأله کرد ... سخته ... این ازون راهاییه که برای همه سخته حتی برای راه بلدا ...

یک ساعت با خ.ح حرف زدم ... سعی کردم آرومش کنم ... حرفاش وجود منُ داغ می کرد ... حس کردم به زندگی امیدوارش کردم چون بهم گفت حرفای تورو فلانی و بهمانی بهم نگفتن ... بهش گفتم وانمود کردن هم گاهی سخته چه برسه به این که بخوای واقعی اجرا کنی ...


ن.م بهم زنگ زد و کلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خوشحالم کرد... صداش مث همیشه پر از نشاط بود ... دلم برای دیدنش تنگ شده ...

خسته م ...

شاید لازم باشه چند روز ! بخوابم ...


پ ن : به این فکر می کنم من اینجا چی کار می کنم؟ اینجایی که الان ایستادم ...

پ ن : حوصله م کم شده ... خیلی کم ...

پ ن : این افکار پراکنده و از هم گسیخته مثل کلافی درهم شده ...


  • باران بهاری

قرار بود شب بریم مهمونی

من باید بعد از کار مستقیم می رفتم اونجا ...

هواتاریک شده بود که کامی رو خاموش کردم و  زدم بیرون

با اینکه بارون میومد ترجیح دادم از میثاق 5 تا پیچ شمرونُ پیاده برم

سرعتم موقع راه رفتن باعث می شد شدت بارون رو احساس نکنم

توی راه به خیلی چیزا فکر می کردم

شاید به اتفاقایی که از صبح برام افتاده بود

به حرفایی که تو لحظه های آخر با ش.ت زدم :

چند روز قبلش دوتا از همکارا برام یه مقاله فرستاده بودن ؛ با این مضمون که نگاه متفاوتی به واقعه کربلا داشته باشیم و خوبه که مثل آدمای ذلیل سیاه نپوشیم و به جای گریه و زاری، فریاد شهیدان زنده اند سر بدیم و با پوشیدن لباس قرمز به پایکوبی بپردازیم یا اینکه سفید بپوشیم و بگیم ما طرفدار صلح و دوستی هستیم یا اینکه مثلا سبز بپوشیم و یادآور بشیم که اتفاقات عاشورا باعث رشد تفکر بشریت شد و ... از این خزعبلات!

بگذریم از اینکه با استناد به 40 حدیث معتبر براشون به طور کامل اهمیت و روش عزاداری سیدالشهدا علیه السلام رو توضیح دادم وبیان کردم سیاه پوشیدن ما  بخاطر کشته شدن حق و حقیقت است و در واقع جوری نشوندمشون سر جاشون که هیچکدوم صداشون هم درنیومد؛ اما  این ایمیل بابی شد برای یه بحث اساسی در مورد اینکه مطالعه ما در مورد دینمون کمه و اطلاعات کافی رو برای دفاع از خودمون نداریم ... انقد براشون حرف زدم و توضیح دادم که م.ص رفت برام یه لیوان آب جوش آورد ... بهش گفتم رفتم بالای منبر؟ گفت نه بخور صدات باز شه ...

شاید جاش نبود ولی حس کردم لازمه یه چیزایی رو بدونن ... مثلا اینکه من هرچقدر هم لازم باشه تحقیق می کنم تا جواب بعضیا رو کامل بدم ... مخصوصا اینایی که دارن دین رو در تقابل با وطن قرار می دن ...

بعد از حرفام از همه عذرخواهی کردم که انقدر زیاد حرف زدم و احیانا سرشونُ درد آوردم ولی همه شون گفتند نه بابا خیلی هم خوبه که اینا رو به ما میگی...

 

به آدمایی که توی راه می دیدم :

کاگرای ساختمون که کارشون تموم شده بود و چند نفری داشتند تو خیابون راه می رفتند...

آقای چاق کوتاه قدی که موقع انتظار من برای سبز شدن چراغ عابر پیاده سر چهارراه ، بهم خیره شده بود و من با توجه به توانایی چشم خانم ها در نگاه کردن شعاعی ، بدون اینکه بهش نگاه کنم سنگینی نگاهشُ رو خودم حس می کردم...

خانم نسبتا شیک پوشی که از عابرین تقاضای صدقه و کمک می کرد و منُ به یاد حرف ر.م می انداخت که روایت داریم اگه کسی با اسب عربی ( ماشین مدل بالای امروزی ) ازتون طلب کمک کرد ردش نکنید ؛ چون حتما احتیاج داره که داره بهتون رو میندازه ...

خانم و آقای جوونی که از کنارم رد شدن و صدای آقا برای لحظه ای به گوشم خورد که داشت می گفت : هر روز سیگار می کشم ...

 

به اینکه دارم هر لحظه نشستن  قطره های بارون روی صورتمُ حس می کنم و منُ یاد اسمس " ابر را بوسیده ام تا بوسه بارانت کند " می انداخت ...

برای رسیدن به مقصد سه راه وجود داشت و من ترجیح دادم راهی رو انتخاب کنم که بازم بشه بخشی از راهُ توی بارون پیاده برم ...

برای همین سوار اتوبوس شدم ... وقتی پیاده شدم تازه حس کردم لباسام خیس شدن ؛ انگار باد ، سرما رو به جونم می نشوند ... نمی دونم چرا اما همش این مصراع  به نظرم می رسید که : داشتم خوش حالتی امشب میان کفر و دین ... و مدام با خودم تکرارش می کردم تا یادم بیاد بقیه ش چی بود ...

اینبار سوار تاکسی شدم ... توی مسیر صدای رضا صادقی از رادیو پیام  پخش می شد ؛ هر وقت به این جای آهنگ می رسید که : چقد دوسِت دارم خدا  ، توی ذهنم یه فلش اینجوری کشیده می شد ... نمی دونم چرا اما همیشه با شنیدن این قسمت از این آهنگ این فلش تو ذهن من از زمین تا آسمون کشیده میشه ... آخر مسیر راننده ازم پرسید شما لواسون می رید؟ و من گفتم نه! همینجا پیاده میشم ... نفهمیدم  چرا اینُ ازم پرسید  ولی به این فکر کردم که شاید می خواسته خطی های لواسونُ که اونجا بودن  بهم نشون بده ... شاید هم ...

بارون شدید شده بود و نگاه کردن به چراغ ماشینا تو تاریکی شب شدت بارندگی رو به خوبی نشون می داد ...

از پل هوایی رد شدم و به باغ رسیدم ... یه تیکه از راهُ دویدم تا وقتی می رسم خیلی آب کشیده نباشم ... راه رفتن و دویدن تو بارون حس خوبی داشت ...

اون شب کلی با ف.م در مورد شرایط جامعه و مشکلاتی که دامنگیر خانواده ها شده حرف زدیم ؛ بهم یه کتاب معرفی کرد که برای تدریس ازش استفاده کنم ... در مورد بیماری خاصی حرف زد و فکرمُ درگیر کرد ...

پ ن : ضمن عرض خسته نباشید از اینکه دقایق ارزشمندی از عمرتون رو به خوندن دقایقی از عمر من اختصاص دادید متشکرم.

پ ن : همین عقلی که از سنگ حقیقت خانه می سازد / زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد / فاضل نظری

پ ن : به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تُنگ تقدیریم .../فاضل نظری


 


  • باران بهاری

وقتی به موبایل بابا زنگ می زنم تا یه مدت آهنگ پیشوازش تو سرم می مونه ...


پ ن : با اینا حواسمو جمع می کنم ...


  • باران بهاری

باهام قرار گذاشت که صبح باهاشون برم

منم گفتم ان شا الله ...

صبح تو مترو کلی در مورد آخرین کتابی که دست به دست کرده بودیم باهم حرف زدیم

اشک تو چشماش جمع شده بود

حواسم بود که خیلی ها دارن به حرفامون گوش می دن

براش این شعرو که اولین بار از ا.م تو حرم امام رضا علیه السلام شنیده بودم خوندم :


حسن شدی که سوال غریب کیست به عالم

میان کوچه و گودال بی جواب بماند


به احترام حسین سه روز مانده به گودال

بناست زائر تو زیر آفتاب بماند


خدا رو شکر صبح خوبی رو کنار بانوی اردیبهشت داشتم.


  • باران بهاری
تقویم رو برداشت و گفت این چیه؟
گفتم تقویمه دیگه ... گفت نه ! این !
دیدم دستشُ گذاشته روی یه عکس که توی تقویمه
عکس مقبرۀ سعدی بود ...
آخ که چقد دلم می خواست برم اونجا و کنار مقبره ـش بشینم و هی غزل بخونم ...

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید    دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
  باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن         تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

پ ن : با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را...

  • باران بهاری
یه عالمه کار سرم ریخته
کارای واجبی که باید انجام بدم
هر لحظه فکرم درگیره که کدوم اولویت داره
دلم براش تنگ شده
آخرین اسمس مال شب عاشورا بود
گاهی حسرت می خورم و گاهی خودمو دلداری می دم که خدا داره منُ می بینه
بالاخره اینم روزی و قسمت منه دیگه
بعضی وقتا به این فکر می کنم خوب بود اگه می شد یکی رو بذارم تو مغزم تا اونجا رو یه سر و سامونی بده ...

پ ن : گاهی به سوی دوزخ و گاهی به سوی تو / حیران میان برزخ امّید و اضطراب
        این روزها تمام من این است مرده ای / مدفون درون چاه سوالات بی جواب *
       *میثم مهربانی
  • باران بهاری

همه چی دو سه روز قبل از رفتن به مشهد شروع شد؛

اوضاع من بهم ریخته بود و برای اینکه کسی مانع سفرم نشه به روی خودم نمیاوردم...

توی راه خدا خدا می کردم به کمک کسی نیاز پیدا نکنم.

الان خوبم ...


پ ن : یه دردایی رو باید تنهایی تحمل کرد ...

پ ن : همیشه از توضیحات اضافی بدم میومده.


  • باران بهاری
باورش سخته اگه بخوام بگم من همه اتفاق هائی رو که افتاد چند روز قبلش - دقیقا همینجوری که پیش اومد - حس کرده بودم
یا شاید تو ذهنم یا نمی دونم تو ضمیر ناخودآگاهم دیده بودم.
نمی دونم این اسمش چیه...
من گاهی از خودم می ترسم؛
گاهی فکر می کنم کسی یا چیزی کنار گوشم زمزمه می کنه و من حرف هاشُ جدی نمی گیرم ...

پ ن : همه چی رو نمیشه گفت و شاید نباید گفت !
پ ن : خودت را کنار بکش ...


  • باران بهاری

تجربه خوبیه

تدریس رو دوست دارم

امروز تقریبا یک ساعت از وقت دوساعته کلاس به بحث و پرداختن به موردهای مطرح شده گذشت


پ ن : فهمیدم معلم خوبی هستم و قبل از اینکه بهم بگن خسته نباشید خودم دو دقیقه مونده میگم خسته نباشید و کلاسُ تموم می کنم ؛ دی:

پ ن : آدم وقتی از دردای دیگران باخبر میشه دردای خودشُ فراموش می کنه


  • باران بهاری
تقریبا به لطف خدا و کمک بانوی اردیبهشت تصمیمم برا عمل قطعی شد
فقط مونده که برای زمانش تصمیم بگیرم
با ر.م صحبت کردم ؛ حرفی نزد ؛ نمی خوام منتظر بمونم تا بعد ...
شاید بعد از تموم شدن کارم با پینه دوز خوش اخلاق اقدام کنم

پ ن : باید دقیق تر برنامه ریزی کنم ...
پ ن : خیلی کارا برای انجام دادن دارم ...

  • باران بهاری