قرار بود شب بریم مهمونی
من باید بعد از کار مستقیم می رفتم اونجا ...
هواتاریک شده بود که کامی رو خاموش کردم و زدم بیرون
با اینکه بارون میومد ترجیح دادم از میثاق 5 تا
پیچ شمرونُ پیاده برم
سرعتم موقع راه رفتن باعث می شد شدت بارون رو
احساس نکنم
توی راه به خیلی چیزا فکر می کردم
شاید به اتفاقایی که از صبح برام افتاده بود
به حرفایی که تو لحظه های آخر با ش.ت زدم :
چند روز قبلش دوتا از همکارا برام یه مقاله
فرستاده بودن ؛ با این مضمون که نگاه متفاوتی به واقعه کربلا داشته باشیم و خوبه
که مثل آدمای ذلیل سیاه نپوشیم و به جای گریه و زاری، فریاد شهیدان زنده اند سر
بدیم و با پوشیدن لباس قرمز به پایکوبی بپردازیم یا اینکه سفید بپوشیم و بگیم ما طرفدار
صلح و دوستی هستیم یا اینکه مثلا سبز بپوشیم و یادآور بشیم که اتفاقات عاشورا باعث
رشد تفکر بشریت شد و ... از این خزعبلات!
بگذریم از اینکه با استناد به 40 حدیث معتبر
براشون به طور کامل اهمیت و روش عزاداری سیدالشهدا علیه السلام رو توضیح دادم وبیان
کردم سیاه پوشیدن ما بخاطر کشته شدن حق و
حقیقت است و در واقع جوری نشوندمشون سر جاشون که هیچکدوم صداشون هم درنیومد؛ اما این ایمیل بابی شد
برای یه بحث اساسی در مورد اینکه مطالعه ما در مورد دینمون کمه و اطلاعات کافی رو
برای دفاع از خودمون نداریم ... انقد براشون حرف زدم و توضیح دادم که م.ص رفت برام
یه لیوان آب جوش آورد ... بهش گفتم رفتم بالای منبر؟ گفت نه بخور صدات باز شه ...
شاید جاش نبود ولی حس کردم لازمه یه چیزایی رو
بدونن ... مثلا اینکه من هرچقدر هم لازم باشه تحقیق می کنم تا جواب بعضیا رو کامل
بدم ... مخصوصا اینایی که دارن دین رو در تقابل با وطن قرار می دن ...
بعد از حرفام از همه عذرخواهی کردم که انقدر
زیاد حرف زدم و احیانا سرشونُ درد آوردم ولی همه شون گفتند نه بابا خیلی هم خوبه
که اینا رو به ما میگی...
به آدمایی که توی راه می دیدم :
کاگرای ساختمون که کارشون تموم شده بود و چند
نفری داشتند تو خیابون راه می رفتند...
آقای چاق کوتاه قدی که موقع انتظار من برای سبز
شدن چراغ عابر پیاده سر چهارراه ، بهم خیره شده بود و من با توجه به توانایی چشم
خانم ها در نگاه کردن شعاعی ، بدون اینکه بهش نگاه کنم سنگینی نگاهشُ رو خودم حس
می کردم...
خانم نسبتا شیک پوشی که از عابرین تقاضای صدقه و
کمک می کرد و منُ به یاد حرف ر.م می انداخت که روایت داریم اگه کسی با اسب عربی (
ماشین مدل بالای امروزی ) ازتون طلب کمک کرد ردش نکنید ؛ چون حتما احتیاج داره که داره
بهتون رو میندازه ...
خانم و آقای جوونی که از کنارم رد شدن و صدای
آقا برای لحظه ای به گوشم خورد که داشت می گفت : هر روز سیگار می کشم ...
به اینکه دارم هر لحظه نشستن قطره های بارون روی صورتمُ حس می کنم و منُ یاد
اسمس " ابر را بوسیده ام تا بوسه بارانت کند " می انداخت ...
برای رسیدن به مقصد سه راه وجود داشت و من ترجیح
دادم راهی رو انتخاب کنم که بازم بشه بخشی از راهُ توی بارون پیاده برم ...
برای همین سوار اتوبوس شدم ... وقتی پیاده شدم
تازه حس کردم لباسام خیس شدن ؛ انگار باد ، سرما رو به جونم می نشوند ... نمی دونم
چرا اما همش این مصراع به نظرم می رسید که
: داشتم خوش حالتی امشب میان کفر و دین ... و مدام با خودم تکرارش می کردم تا یادم
بیاد بقیه ش چی بود ...
اینبار سوار تاکسی شدم ... توی مسیر صدای رضا
صادقی از رادیو پیام پخش می شد ؛ هر وقت
به این جای آهنگ می رسید که : چقد دوسِت دارم خدا
، توی ذهنم یه فلش اینجوری کشیده می شد ... نمی دونم چرا اما همیشه با
شنیدن این قسمت از این آهنگ این فلش تو ذهن من از زمین تا آسمون کشیده میشه ... آخر
مسیر راننده ازم پرسید شما لواسون می رید؟ و من گفتم نه! همینجا پیاده میشم ...
نفهمیدم چرا اینُ ازم پرسید ولی به این فکر کردم که شاید می خواسته خطی های
لواسونُ که اونجا بودن بهم نشون بده ...
شاید هم ...
بارون شدید شده بود و نگاه کردن به چراغ ماشینا
تو تاریکی شب شدت بارندگی رو به خوبی نشون می داد ...
از پل هوایی رد شدم و به باغ رسیدم ... یه تیکه
از راهُ دویدم تا وقتی می رسم خیلی آب کشیده نباشم ... راه رفتن و دویدن تو بارون
حس خوبی داشت ...
اون شب کلی با ف.م در مورد شرایط جامعه و
مشکلاتی که دامنگیر خانواده ها شده حرف زدیم ؛ بهم یه کتاب معرفی کرد که برای
تدریس ازش استفاده کنم ... در مورد بیماری خاصی حرف زد و فکرمُ درگیر کرد ...
پ ن : ضمن عرض خسته نباشید از اینکه دقایق
ارزشمندی از عمرتون رو به خوندن دقایقی از عمر من اختصاص دادید متشکرم.
پ ن : همین عقلی که از سنگ حقیقت خانه می سازد /
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد / فاضل نظری
پ ن : به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تُنگ تقدیریم
.../فاضل نظری