دارم کتابی رو که از اردیبهشتیِ ِ دوست داشتنی گرفتم می خونم
خوندنش یه جورایی بهم امید زندگی می ده...
بعضی جاهاش غرورم رو تهییج می کنه
بعضی جاهاش اشکمُ در میاره
اما در کل همونجوری که توصیفش رو شنیده بودم خیلی خوندنیه
امروز تو مترو به ماجرای رنگینک و بچه ها و اتوبوس که رسیدم گریه م گرفت
اگه تو خونه بودم حتما با صدای بلند چند لحظه گریه می کردم
اما تو مترو خیلی خودمو کنترل کردم ... غم همه وجودمو گرفت ...
پ ن : تپه جاویدی و راز اشلو اسم اون کتابه
پ ن : گاهی فکر می کنم چقدر مسئولیتم زیاده ...