امروز هم یکی از روزا بود
روزای خدا؟
نمی دونم بگم روزای خدا یا روزای بنده هاش ...
حتی نمی دونم بگم روزای خوب یا روزای بد ...
این روزا چشام چیزایی رو می بینن که قبلا ندیده بودن.
معمولا سرم به کار خودمه
یادمه از بچگی خوشم نمیومده تو صورت دیگران خیره بشم
نمی دونم یه جور خجالت یا شایدم حیا نمیذاره زیاد به صورت دیگران نگاه کنم
یه عکس تو دوره دبستان دارم که
سرمُ انداختم پایین و بر خلاف بچه های دیگه که تو عکس دارن به دوربین نگاه می کنن، نگاهم به زمین دوخته شده
البته این در مورد آدمائیه که مخاطبم قرار می گیرن
وگرنه انقد که شکل کفشای آدما تو ذهنم می مونه چهره شون رو به یاد نمیارم
حالا اینا رو برا چی گفتم ؟ برا این که بگم چیزایی که امروز دیدم خیلی اتفاقی بود...
ینی معمولا انقد به دور و برم نگاه نمی کنم.
ینی اولش خودم ندیدم
راننده تاکسی باعث شد ببنم
مث بعضی از روزایی که نایِ پیاده روی از سرِ میثاقِ 5 تا پیچ شمرونُ ندارم،
وایسادم سرِ خیابون و منتظر تاکسی شدم...
یه پیکان سفید برام بوق زد که اگه مسافرم سوار شم...
اینجور وقتا به حسّم مراجعه می کنم؛
اگه حسّم بهم بگه سوار شو که سوار میشم وگرنه بدون زدن سوت بلبلی نگاهمُ به یه طرف ِ دیگه می چرخونم؛
یا خیلی راحت سرمُ به طرف ِ بالا حرکت می دم که ینی نع! تا رانندۀ اون ماشین راهشُ بگیره و بره؛
این بار هم حسّم گفت وایسا تا یه تاکسی بیاد.
یه تاکسیِ خالی رد شد و نگه نداشت...
شاید اونم حسّش بهش گفته بود که نباید نگه داره.
تاکسی ِ بعدی سمند ِ زرد رنگی بود که از قضا نگه داشت و من سوار شدم...
راننده از همون اول سرِ صحبتُ باز کرد:
- چه عجب یه مسافر سوار شد؛ از صبح تا حالا همینُ کاسبم ... و به هزار تومنی ِ روی داشبورد ماشین اشاره کرد.
- هیشکی این روزا به تاکسیا محل نمی ذاره ؛ از آدم بیچاره بگیر تا کرواتی و غیره ، همه مسافرکشی می کنن...
به هرکی هم حرف می زنی میگه تاکسیا یا دربست می بَرَن یا خالی می رن و ما رو سوار نمی کنن ...
اتفاقا منم همینُ بهش گفتم... خُب راستش هم همینه دیگه.
دوست داشتم بگم حالا کجاشُ دیدی... یه بارون میاد اصلا نسلِ تاکسیا منقرض میشه و مردم مثِ موشِ آب کشیده تو خیابون باید منّت ِ سواری های شخصی رو بکشن و بهشون دولّا پهنا پول بدن که بلکه راضی بشن تا یه جائی ببرَنشون...
خودمُ کنترل کردم و سعی کردم فقط حرفاشُ بشنوم و همکلام نشم.
نزدیک پیچ شمرون بودیم که اعلام کرد مسیر بعدیش کدوم طرفه و من هم چون به همون طرف می رفتم از خدا خواسته از ماشین پیاده نشدم.
دل ِ پُری داشت:
- زنم هی غُر می زنه که تو تنبلی و اهل کار نیستی؛ منم چند بار نشوندمش پیش خودم و دیده که مسافر تو خیابون نیست... بهش گفتم دیدی حالا هی زِر زِر می کنی ... کو مسافر؟
- من ( باران بهاری ) بابتِ این ادبیات عذرخواهی می کنم! -
القصه! رسیدیم سرِ خیابون که یهو گفت : دیدی؟ بهش مواد داد ... از تو دهنش درآورد ... ساقی بودا ...
من که تو قصّه ها و روزمرگی های خودم سرگردون بودم با آلارم آقای راننده به خودم اومدم و نگاهم میونِ عابرای
پیاده رو، به یه آدمِ چرک که تند تند راه می رفت گره خورد.
تی شرتِ راه راهِ نارنجی تنش بود ... لحظاتی بیشتر نگذشته بود که دیدم یه جوون ِ حدودا 25 ساله عینکی از کنار پیاده رو باهاش همقدم شد و شونه به شونۀ هم راه افتادن... نمی دونم این چندمین شکارش بود ...
حالا من همۀ این ماجراها رو دارم از تو تاکسی که آروم آروم داره تو مسیر ِ شلوغ ِ خیابون، پشتِ ماشینای دیگه حرکت می کنه ، می بینم.
پسر ِ عینکی داشت باهاش حرف می زد... دیدم از تو جیبش یه پونصد تومنی! درآورد و به راه راه ِ چرک داد؛
اونم از تو دهنش یه چیزی درآورد و داد به اون. بعد هم فاصله گرفتند و از هم جدا شدند.
هردوتاشون چرک بودن اما ساقی - با اینکه به چرکی ِ شاگردای تعمیرگاه هم نبود - چرک تر به نظر می رسید.
از اون موقع دارم همۀ اسکناس ها رو تو ذهنم مرور می کنم... پولی که من دیدم نارنجی بود. ینی پونصد تومنی دیگه؟
آخه با پونصد تومن چی به آدم می دن؟
گاهی دوست دارم یه چیزایی رو هیچوقت نبینم ...
گاهی دوست دارم اون چیزایی رو که نباید می دیدم و دیدم ، از یاد ببرم ...
گاهی دوست دارم خودمُ گول بزنم و بگم چیزی ندیدم یا حتی اشتباهی دیدم ...
اما چه جوری؟
گاهی سرمُ رو به آسمون بالا می گیرم و می گم : خدایا تو داری می بینی ... من که عددی نیستم.
پ ن : داره می گذره ... برا هرکی یه جور!
پ ن : نمی دونم چرا اما " ساقی " منُ یاد ِ اون خوانندۀ آلپر میندازه ... - من به زن های بدحجاب و غالبا بی حجاب میگم آلپَر ؛ این یه اصطلاحه که خودم ساختم -
پ ن : دلم نمی خواد هیچوقت به بعضی چیزا فکر کنم چون حَسَب ِ اتفاق یا بر اساس مقدرات الهی بدجوری تو همون شرایط قرار می گیرم اما امروز تو مترو خیلی به این فکر کردم که ینی من هم اگه تو بدبختی و بی پولی قرار بگیرم حاضر میشم برم ساقی بشم و یه عده رو بدبخت کنم؟
همیشه فکر می کنم کارگری حتی تو خونه دیگرون به گدائی و خلاف شرف داره ... شرف! چقد شعاری شده ... یه واژۀ قشنگ تزئینی که داره از زندگیا دور میشه ...
پی نوشت های ذهن من زیاد و حتی از حوصله خودم هم خارجه!
سلام.توصیف زیبایی از دیده هاتون داشتید اما من نفهمیدم قضیه چی شد و چی بود.ینی یک مواد فروش داشته مواد میفروخته و شما برا بار اول دیدید و ناراحت شدید عایا؟
از توصیف سر به زیری شما یاد سر به زیری خودم افتادم.تو راه مدرسه همیشه پول پیدا میکردم و دوستام بهم میگفتن اینقدر سر به زیری برا اون.البته الان یادم نیست اون پولا رو خرج کردم یا گذاشتم بمونهه همونجا
و اما متاسفانه خیلی از جوونا میرن سمت اعتیاد.من با بیشترشون سر و کار دارم.یه پدر و پسر ریشو که هر وقت میرفتم بالا سرشون میدیدم دو تایی در حال چرت زدن هستن
نگارشتون خوب.اما توانایی در شریک کردن در احساساتتون متوسط بود.
مچکرم