بلاتکلیفی حسّ خیلی بدیه
وقتی که آدم نمی دونه بالاخره چی میشه
چند روزه به پینه دوز خوش اخلاق زنگ می زنم و جواب نمی ده
نمی دونم چی شده ...
دیروز به نتیجه ای نرسیدیم
قرار شد من یه مدت بی خیال بشم تا شاید یه کم اوضاع تغییر کنه و اونی رو که دلم می خواد پیدا کنم
رفتم تو فکر ادامه تحصیل
از طرفی میگم بی خیال بابا ... اینهمه خوندم چی شد؟
از همون طرف حس می کنم وقت تلف کردنه و خسرالدنیا والآخرة میشم ... تازه از کجا معلوم وقت بذارم قبول شم ...
از طرف دیگه دلم می خواد بخونم
دارم خوندن کتاب ِ اردیبهشتی ِ دوست داشتنی رو تموم می کنم تا بهش برگردونم
گاهی وقتا مقایسه آدمُ بیچاره می کنه
چون تازه می فهمی خیلی عقب افتادی ... شایدم جاموندی ...
اما اگه همین مقایسه نباشه هم می ری تو توهمات خودت و معلوم نیست سر از کجا دربیاری
پ ن : ترانه این چمن غمگین بود ... مثل حال و هوای من.