بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

جریان امروز تقریبا با اسمس م.ب شروع شد ؛
ازم پرسیده بود کسی رو میشناسم که کار ترجمه تخصصی  انجام بده یا نه ...
منم گفتم آره و باید صبر کنه تا شمارشُ براش پیدا کنم.

بعد به ن.م زنگ زدم ؛ جواب نداد ؛ برا همین با همون لحن همیشگی که باهاش حرف می زنم  براش اسمس فرستادم
دیگه مشغول کارای خودم شدم تا جواب بده
شاید یه ساعتی گذشت
موبایلمُ که چک کردم دیدم بهم زنگ زده و من نشنیدم
خودم دوباره باهاش تماس گرفتم
یه کم طول کشید تا جواب بده

مث همیشه نبود ؛ یه جورایی صداش اون نشاط همیشگی رو نداشت
بهم گفت شماره رو برات اسمس می زنم ؛ خودت تماس بگیر چون الان یه کم حالم خوب نیست
خب باید می پرسیدم چرا خوب نیست ... و پرسیدم. : (

در حالی که صداش پر از بغض بود و لابلای حرفاش می زد زیر گریه بهم گفت چه اتفاقی افتاده
سعی کردم دلداریش بدم و بگم حتما خدا انقدر دوستش داشته که نذاشته قضیه بدتر از این پیش بیاد
می خواستم برم پیشش تا آرومش کنم اما تشکر کرد و گفت تو یه روز تعطیل داری نمی خواد بیای ... خوبم ... فردا خودم بهت زنگ می زنم.

و بعد  با ر.م در مورد اتفاقات عجیبی که یه مدته برام می افته صحبت کردم .
نمی دونم این خوبه یا بد اما یه کم منُ ترسونده.

پ ن : 5 روز تعطیلی در هفته آینده خواهم داشت ... باید براش برنامه ریزی کنم که حروم نشه.
پ ن :  مطمئنم من در هیچ جایگاهی قرار ندارم ؛ مطمئنم ! پس این چه امتحانیه ؟ چرا اینجوری شدم ؟



  • باران بهاری
امروز میلاد امیرالمومنین امام علی علیه السلام هست
از صمیم قلب برای اون بچه و همسرش آرزوی خوشبختی می کنم
نمی دونم شاید شروع یه زندگی از این سن خوب باشه
شاید مشکلاتی رو که جوونا دارن اونا نداشته باشن
فکر کنم این اولین و آخرین خواستگارش باشه  : )
حداقل شروع عاشقانه ای دارن و همین که پدر و مادر هاشون حامی شون هستند خیلی خوبه .
حداقل راحت تر و شاید بهتر از زمانیه که بخوان بزرگتر ، به گناه آلوده و دچار دوست بازی بشن ...
اما خب تو این دوره و زمونه هضمش خیلی هم راحت نیست ...

به ف زنگ زدم
کاملا قانعم کرد که نمی شه بیان
امیدوارم مث الان همیشه خبرای خوش بهم بدن
این هم یکی از اون چندتا چیزیه که بهم گفتن و بعدش تاکید کردن به کسی نگو
مامان میگه خیلی تو دارم ؛
تقصیر من نیست ؛ وقتی ازم خواستن حرف نزنم نمی تونم چیزی بگم دیگه ...


پ ن : رسول الله صلی الله علیه و آله و سلّم : أَنَا وَ عَلِیٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّة ؛ من و علی دو پدر این امت هستیم
/ بحارالأنوار 16 95 باب 6 /

پ ن : روز پدر مبارک
پ ن : و خدا هست ؛ دگر غصه چرا ... ؟


  • باران بهاری

خوابم نبرد

خبری که شنیدم دلمُ آشوب کرد

بیشتر از اونی که نگران اون بچه بشم ، نگران خودم شدم

نمی دونم چرا اما ترسیدم

نه اینکه قیامت شده باشه اما حس کردم فرصتی ندارم

خودم و زندگیمُ مرور کردم

هیچی ندارم ببرم پیش خدا

دستام خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خالیه

فقط می تونم با چشمایی که اشک پرشون کرده

و حتی نمی تونم از پشتشون به درستی نگاه کنم به امید لطف خدا دستمُ به در ِ خونش دراز کنم

و بگم دستمُ بگیر

من راهُ گم کردم ...



  • باران بهاری

به م اسمس زدم تا کسب تکلیف کنم

براش گفتم چی شده

اونم مث همیشه تو حرفاش غم و درد دل بود

آدم خیلی بزرگیه

من نمیتونم ، واقعا نمی تونم اونجوری که اون رفتار می کنه رفتار کنم

آخرین اسمسُ من زدم : " منم همینو می گم "


 امروز چندبار یاد اون روز افتادم

روزی که حالُ روزم اصلا دیدنی نبود

مامان سعی می کرد با حرفاش منُ دلداری بده : " تو چرا اصلا به اون زنگ زدی ؛ شأن تو این نیست که با یکی مث اون همکلام بشی ..."

براش دلیل کارمُ توضیح دادم

بگذریم که بعدا خودش ازم حلالیت طلبید و گفت : " ما رو حلال کن اگه یه وقت حرفی زدیم ..."

منم فقط گفتم : " سلامت باشید " ؛ حتی خودم هم نمی دونم واقعا بخشیدمش یا نه...


دلم خیلی می خواد برم مشهد

دلم برای درد دل کردن با امام رضا تنگ شده

خدا بخواد فردا رو روزه می گیرم

ماه رجبُ دوست دارم چون ماه خداست



دلم نمی خواد برم جلسۀ مثنوی اما خب اجباریه مثل خیلی از کارا تو زندگی که اجباریه ...


پ ن : یه عالمه حرف تو دلمه که نوشته نمیشه...


  • باران بهاری
خ رفته بود چادگان
کلی از اونجا - از آب و هوا و زیبائی و سکوتش - تعریف کرد ؛
گفت چادگان  - در مقایسه با شهر های دیگه - به  اصفهان نزدیکه

نمی دونم چرا اما قبلا خیلی دوست داشتم برم اصفهان
مخصوصا که عاشق صنایع دستی ام
به یاد بهار نارنج برم شیراز
حتی برم بادگیر ها و ترمه های  یزد رو از نزدیک ببینم

اما الان هرچی فکر می کنم دیگه اونجوری مشتاق نیستم ...
شاید اتفاقات اخیر
شاید هم دیدن نصفه نیمۀ کاشان حالمُ عوض کرده

پ ن : نوشتنم نمیاد اینجا !




  • باران بهاری

امروز علی رغم نمرۀ تقویمی ـش برای من 20 نبود

تقریبا خودم دلیلشُ می دونم

از یه طرف خوشحالم که تو زندگیم گاهی ریسک می کنم

از یه طرف هم میگم گروه خونیم نمی خوره خب ... ینی بعدش اینو می فهمم

فردا طبق برنامۀ قبلی با خ می رم کاشان چون اصن معلوم نیست بعدا بریم یا نه ...


پ ن : از دلم بابت اینکه به حرفش گوش نکردم و کله شقی کردم عذرخواهی می کنم !

پ ن : دلم برای روزهای آسمونی تنگ شده ... خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی .



  • باران بهاری

فعلا امضاهای لازم ُ گرفتم

امیدوارم زودتر تموم شه ... خسته شدم


خانم ف تماس گرفت و گفت فردا 9 و نیم جلسه دارید ؛ گفتم می دونم بهم گفته بودند ...

باید امشب بشینم کارای پروژه رو تموم کنم ... ش.خستۀ زیاد.

می دونم که ن.ش می خواد برای تولدش کیک بیاره

می خوام هدیه ای رو که برای روز دفاع نغمه خریده بودم و بخاطر عوض شدن تاریخ دفاع نشد بهش بدم رو ببرم برای ن.ش .


پ ن : خوب نیستم ؛ شاید چون هنوز خیالم راحت نیست . . .

پ ن : این روزا زیاد روزای قبلُ برای خودم مرور می کنم.


  • باران بهاری

به پینه دوز خوش اخلاق زنگ زدم و گفتم مواردی رو که فرمودید اصلاح کردم ؛ 

گفت پرینت بگیر ؛ غلط غولوط نداشته باشه  - به جون خودم همینجوری گفت - بیار امضا کنم .


پ ن : خدایا به امید تو ؛ کمک کن زودتر ردیف شه که حوصله م داره سر می ره .

پ ن : خدایا لطفا به همۀ مشغله های ذهنیم سر و سامون بده ؛ باتشکر  : )



  • باران بهاری

دیروز با م حرف زدم

درصدد بودم برنامه بریزیم همدیگه رو ببینیم که نشد

ینی نبود که بشه

صداش گرفته و پر از غم بود

می دونستم چشه

یه کم ترسیدم که نکنه . . .

امروز مطمئن شدم اون چیزی که من فکر می کردم نیست اما دلم آشوب شده بود ... درست از همون موقع ؛

هرکی منو می دید می فهمید برای من همه چی روبه راه نیست و بخاطر همین می پرسید چته ؟ چرا نمی خندی ...

مجبور شدم یه کمی ـش رو بروز بدم ؛ شاید در حدی که به من مربوط می شد و از دستم برمیومد

می دونم نگرانشون کردم اما چاره ای نبود

همش حواسم به اینه که حالا چی میشه ...

خدا بخیر بگذرونه


پ ن : چه زود روزای خوب خاطره میشن . . .

پ ن : می خوام بهش بگم هر اتفاقی هم که بیفته تو برای من عوض نمی شی - عمیقا دوسِش دارم  ینی - .


  • باران بهاری

بخاطر یه پروژه مشترک و کاملا اتفاقی باهم آشنا شدیم . . .

البته قبلا سر کلاس spss دیده بودمش

شاید اون موقع حس خاصی نسبت بهش نداشتم

اونم مث خیلی از آدمای دیگه بود برام

اما این پروژه باعث شد یه کم بیشتر بشناسمش


فکر می کنم از نظر عقیده خیلی باهم فاصله داریم

البه پایه و بیس اعتقادیمون یکیه ، چون خودش می گفت :

" با اینکه در مورد دین هنوز به نتیجه ای نرسیدم اما وقتی تو موقعیت های وحشتناک گیر می افتم میگم یا فاطمۀ زهرا "

ولی خب تفاوت هامون هم زیاده.

تو این مدتی که شناختمش بچه پاک دل و خوبی به نظرم اومد ؛

خودش هم میدونه خیلی فرق داریم اما به من میگه : " موج مثبت دوسِت دارم "


دیروز وقتی داشتیم با بچه ها در مورد اینکه برای مامان هامون چی هدیه بخریم حرف می زدیم

ش.ت گفت : " ما روز جهانی زن داریم ، من به این روز اعتقادی ندارم " و از پله ها رفت بالا . . .

وقتی اومد بهش گفتم: " روز جهانی مادر هم داریم ؟"

خندید و گفت :

"شوخی کردم؛ من منظورم این نبود که با این روز مشکلی دارم؛ اما به نظرم وقتی یه روز خاص تو دنیا مث روز زن میذارن،

ینی یه جایی در حق زن ها اجحاف شده و نباید اینجوری باشه " و به نظر خودش ، میدونه که تا حدودی عقاید فمنیستی داره . . .


در مورد ش.ت و خیلی های دیگه سعی کردم به این حدیث پیشوای راستگفتار ششم شیعیان علیه السلام عمل کنم 

که می فرماید :


کونوا دُعاة النّاس بِغَیرِ اَلسِنَتِکُم 1

مردم را  با ابزاری غیر از ابزار زبان - به دین حق و صلاح - دعوت کنید .


این حس برام خوشاینده که دیگران به خاطر اختلاف عقیده شون با من ،

حرفا و عقایدشونو برام سانسور نمی کنند و از اینکه باهام حرف بزنند نمی ترسند.

اما یه وقت هایی خودم برای خودم نگران میشم

حس می کنم بین خودی که هستم و اونی که باید باشم خیلی فاصله ست و این منُ می ترسونه . . .



1 : اصول کافی‏ ج 2 ص 78 باب ورع
پ ن : گر مسلمانی از این است که حافظ دارد     وای اگر از پی امروز بُوَد فردایی


  • باران بهاری