بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

بالاخره روزهای سپید از راه رسیدند ؛

من هم دوست داشتم مث خیلیای دیگه یکی از کسایی باشم که خودشونُ فقط گرسنه و تشنۀ محبت الهی می کنن و توی این سه روز بشینم تو خونۀ خدا و صداش بزنم ولی نشد دیگه ... یه جاهایی هر کسیُ راه نمیدن ... هعی ...

خودمُ با یه کارایی مشغول می کنم ولی انگار ته ِ ته ِ دلم اونی که می خوام نیست ؛ انگار یه چیزی تو وجودم کمه ...


م داشت کارای خودشُ انجام می داد ؛ بهم گفت : "دعای ماه رجبُ بیار و بلند بخون تا منم باهات بخونم". شروع کردم : "یا من أرجوهُ ..." ؛ گفت : " نه ؛ اینُ که حفظم ؛ اون طولانیا رو بخون" . مفاتیحُ باز کردم و دعاهای رجب رو آوردم ؛ یه جاهاییش خیلی آدمُ میسوزونه ... انگار لازمه یکی بهمون بگه کی هستیم و خدا کیه ...


وقتی اردیبهشتی ِ دوست داشتنی داشت می رفت ازش خواستم بیادِ منم باشه و برام دعا کنه ... خوش به حال ـش.


پ ن : کاش خدا روشُ ازم برنگردونه ...

پ ن : دل ـم تنگ شده ...


  • باران بهاری
امروز 20 اردیبهشت و تولد امام جواد علیه السلام ـه.
خوش به حال اونایی که امروز متولد شدند و اسمشون کنار اسم عزیزدردونۀ امام رضا ـست.
من رفتم مدرسه چون کارنامۀ میان ترم می دادند.
معلم در مورد امتحان های آخر ترم و جشن الفبا توضیح داد.
همینطور گفت بخاطر این که پدر یکی از بچه ها چند وقت پیش فوت کرده ، برای روز پدر کاری انجام نمی دن.
کلاس ها  تا آخرین روز اردیبهشت ادامه داره.
دوست دارم سال دیگه هم همینجا ادامه بده ولی ممکنه بخاطر دوری راه مدرسه رو عوض کنیم.
بازم مث همیشه می سپرم ـش به خدا.

پ ن : امام جواد علیه السلام : اعتماد به خداوند بهای هر چیز گرانبها و نردبان هر امر بلند مرتبه‏ ای است.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۱۴
  • باران بهاری

امروز شیرتوت فرنگی درست کردم.

حالم خوب نبود ؛ در حالی که یکشنبه بود ، حسّ ِ غروب جمعه وجودمُ پُر کرده بود. 

پیشنهاد دادم بریم بیرون و قدم بزنیم.

یه پارک نزدیک خونه ست.تا اون جا پیاده رفتیم.

هنوز 5 دقیقه ننشسته بودیم که نگهبان اومد و گفت : " تعطیله " !

برای من همونقدر هم بس بود که حالمُ عوض کنه.

شُکر...

پیشنهاد بعدی خریدن نون ِ سنگک و برگزاری شام بصورت نون و پنیر و طالبی بود.

فوری شعرشم خوندم :

نون و پنیر و طالبی    چه پیشنهاد جالبی

البته  موقع خوردن خیلی استقبال شد ولی شام هم به جای خودش برقرار بود که خدا رو شکر اون هم از قبل داشتیم.


پ ن : دلم می خواد مطمئن بشم حال ِ همۀ ما خوب است !


  • باران بهاری

دیروز بعد از هفت هشت ماه ، دوباره ماه و خانواده ـش رو دیدم.

تو این مدت هرچی تماس گرفتم یا اسمس زدم، یا جواب نداده بود یا با بی محلی و سردی رفتار کرده بود.

حتی وقتی مامان سراغشُ ازم گرفت، گفتم : " من هرچی تماس می گیرم جواب نمیده ، منم کاری بهش ندارم."


قرار بود عصر بیان و برای شام هم مهمونِ ما باشن. تقریبا ساعت ده شب بود که رسیدند.

ماه خیلی گرفته بود. اصلا انتظار نداشتم. انگار مجبورش کرده باشن بیاد.

هرچی سعی می کردم سر حرف رو باز کنم تا یه چیزی بگه،  سکوت می کرد و چیزی نمی گفت.

به بهونۀ بچه رفت تو اتاق. دیگه داشتم ناراحت می شدم.

منم رفتم سراغ آماده کردن وسیله های شام.

سفره رو چیدم. داشتم شام رو حاضر می کردم که ر.م اومد و حالمُ پرسید.

- خوبم.

پرسید: " ماه خوبه ؟"

- نه. مث ِ مجسمه ابوالهول فقط نگاه می کنه.

گفت : " تو خودت باش. باهاش مهربون باش و گرم رفتار کن. "

تا اون موقع هم سعی ـم همین بود ولی رفتارش داشت منُ عصبی می کرد.

سفره که چیده شد همه نشستند و شام خوردند.

ر.م هی می زد به پام که تعارف کن. 

دلم نمی خواست حرف بزنم.

با اینکه نمی دونستم چه عکس العملی نشون می ده ، تعارف کردم که : " از خودتون پذیرایی کنید."

بعد از شام و قبل از جمع شدن سفره ، ماه دوباره رفت تو اتاق.

منم همه چی رو گذاشتم و رفتم اونجا پیشش.

شیرین کاری های کلوچۀ قندی باعث شد یه کم بخندم. ماه اما سعی می کرد خودشُ کنترل کنه و نخنده.

من ادامه دادم تا یه کم از حالتی که داشت بیرون اومد.

بهم نگفته بود کجا قراره برن - هرچند خودم می دونستم - ولی منتظر بودم یه اشاره ای بکنه.


بعد از چند بار تماس و اسمس وقتی دیده بودم بی محلی می کنه و جواب نمیده ، تصمیم گرفته بودم کاری به کارش نداشته باشم و بی خیالش بشم؛ حتی یادم بود که چند روز قبل تولدش بوده ولی نه اسمس زدم و نه به روی خودم آوردم تا این که همسرش تماس گرفته بود که می خوان بیان خونه ـمون.
ضیافتی نبود ولی در حد بضاعتمون و توان من تو اون شرایط سعی کردم همه چی خوب باشه.


بازهم من سر حرف رو باز کردم.

- خیلی التماس دعا داریما. ان شا الله بهتون خوش بگذره. ما رو فراموش نکنید.

تازه یخ ـش باز شد ؛ آه کشید و گفت : " انقد مشکلات داریم که اصلا حواسم به هیچی نیست. "

- زیارت بهترین بندۀ خدا دارید می رید. خدا بخواد همۀ مشکلات حل میشه.

در مورد مادرش چیزی گفت و اشکش هاشُ پاک کرد ؛ بعد هم گفت که نگران تنهایی پدرش ـه.

گفتم : " می خوای وقتی نیستید ما به پدرتون سر بزنیم و کمک ـشون کنیم؟ "

گفت : " چه کمکی؟ "

برای یه لحظه حس کردم لابد حرف بدی زدم.

گفتم : " نمی دونم هر کاری که لازمه. "

انگار ناخواسته حرفی رو زدم که اون می خواست به من بزنه.

بهم گفت : " میشه یه کمکی در مورد بابا بهم بکنی؟ "

سرمُ به نشونۀ سوال ،کج کردم تا حرفشُ کامل کنه.

گفت : دنبال یه کسی می گردیم که بتونه بابا رو تر و خشک کنه؛ چون از پس ِ هیچ کاری ـش بر نمیاد. "

منظورش این بود می خوان برای پدر ـش زن بگیرن.

...

خلاصه یه کم در این موارد حرف زدیم.

یه کم هم ناراحت بود که دلارهاشون پیش خودشون نیست و نمی تونن سوغاتی بخرن.

بعد من موضوع رو عوض کردم و حرف رو به جای دیگه ای کشوندم.

یه ذره حالش بهتر شده بود.

تلفن ـش زنگ خورد. پدرـش بود. ماه گفت : " هنوز راه نیفتادیم. تا ده دقیقه دیگه میاییم ."

بعد پا شد بهم کمک کرد تا ظرفای میوه رو جمع کردم.

شاید 4 یا 5 بار بهم گفت : " حلالم کن. دست خودم نیست. نمی فهمم چی کار می کنم ."

ر.م دوست داشت باهاشون بریم میگون ولی ماه تو اتاق بهم گفت : " اگه میشه صحبت کنید برنامه نذارن چون ما کلی کار داریم و همه چی پشت سر همه و به کارا نمی رسیم." بعد از رفتن ـشون به ر.م گفتم که اصرار نکنه. روز ِ بعد هم پیشنهاد رفتن با اون ها به نمایشگاه کتابُ قبول نکردیم چون حس کردم ماه دوست نداره مزاحمشون باشیم.


شبی بود برای خودش ولی بخاطر رفتار ماه به من سخت گذشت...


پ ن : طولانی شد اما باز هم نشد همه چی رو بگم ؛ یه چیزایی رو میشه نوشت و میشه در موردش حرف زد ولی یه چیزایی رو نمیشه!

  • باران بهاری

ف.ا یکی از فامیل های دورشون ـه ؛

خاطره ای که ازش داشت این بود که حدود 40 سال پیش براش لباس مهمونی دوخته.

حالا بعد از این همه سال تماس گرفته و همه شون ُ برای مهمانی ِ صبحانه! اونم تو طبقه دوازدهم ِ یه برج دعوت کرده. قراره  از دور دنیا جمع بشن تا هم از حال و روز هم باخبر بشن و هم یادی از خاطرات گذشته داشته باشند.


پ ن : گذشته ها هم همیشه نمی گذره ...


  • باران بهاری

امروز روز آخر مدرسه بود ؛

هر کدوم از بچه های کلاس نقش یکی از اعضای سفره هفت سین رو داشتند و شعر مربوط به همون رو می خوندند.

یکی سیب ، یکی سبزه ، یکی آینه ، یکی سنجد ، یکی تُنگ ماهی و ...

یه سرود دسته جمعی هم در مورد بهار خوندند ؛

بعد توضیحاتی در ارتباط با پیک شادی داده شد و به هرکدوم از بچه ها یه صدف نقره ای که به صورت نمادین سفره هفت سین رو تو خودش جا داده بود و یه شاخ گُل رُز هدیه دادند.


پ ن :  سال ِ خوبی داشته باشید.


  • باران بهاری

از داخل کیسه ای که تو دستش بود یه پاکت درآورد و گفت : " یه جایزه! "

گفتم : " قهوه ست؟ "

گفت : " نه ؛ چای جاسمین ؛ خ.ل به ح.آ گفته برامون بیاره " .


پ ن : چای جاسمین نوعی چای سبز ـه با عطر گل یاس که بو ـش فوق العاده ست ...


  • باران بهاری

هر روز صبح موقع رفتن به مدرسه ، وقتی اتوبوس از کنار میدون محل که پر از فواره و درخت و گل ـه رد میشه، یاد سال های اول دهه هشتاد میفتم که برای تهیه گزارش در مورد ورزش صبحگاهی رفته بودم اون جا و با مردم صحبت میکردم. بعضیا حاضر نمی شدن موقع حرکت چند دقیقه بایستن و جواب سوالای منُ بدن ؛ بعضیام با خوشرویی و به طور کامل توضیح می دادن.

از سر همون خیابون می رفتم محل کار ... یادش بخیر ... امروز حال و هوای بهاری و بارونی داشت.

اونجا یکی از جاهایی ـه که منُ یاد ِ س.م.ت  و اولین گردش دو نفره با همسرم میندازه ...


  • باران بهاری

باهم رفته بودیم بیرون که ظهر شد ؛

ر.م گفت ناهار بخوریم و از همه ـمون پرسید چی می خوریم .

من طبق معمول سنوات اخیر گفتم : "فرقی نداره ؛ هرچی شد ..."

اینجور وقتا یاد ِ م.ا می افتم که یه شب باهاش دعوا کرده بود که چرا نپرسیده سفارش غذا دادی و اونم گفته بود: "خودم می دونم چی می خورن"

خلاصه ، بهم گفت : " برای تو هات داگ بگیرم؟ " ، یهو م.ر گفت : " نه ؛ هرچی می خری براش بخر ولی هات داگ نخر ." بعدم رو کرد به من و با خنده گفت : "حالا پیش خودت میگی به تو چه ؛ ولی میگن بهداشتی نیست ؛ نخور ..."

گفتم : " نه بابا ... این چه حرفیه ... : ) " ...

امروز زنگ زد هم برای چند روز پیش تشکر کنه ، هم از حال و روز خودم و صورتم بپرسه ...

دوست داشتنی ولی خیـلی مغرور ـه - حتی بیشتر از من ! - شاید به خاطر مردادی بودن ـش باشه ؛ بالاخره شیری گفتن دیگه ؛ دی :


پ ن : شاید تکرار ، شاید هم علاقه باعث می شه بفهمیم کسی که در کنارمونه از چی خوشش میاد و از چی بدش میاد.

پ ن : یادم نمیاد قبلا چه حسی نسبت به م.ر داشتم ولی مسلما اگه بد بود الان اینجا نبودیم ...


  • باران بهاری

چند روز پیش وقتی به پ.ف زنگ زدم و پی گیر ِ امور گذشته شدم بهم گفت : " اگه می تونید یکشنبه شما هم بیایید"؛ ازش پرسیدم چه خبره ولی حرفی نزد تا اینکه دیشب اسمس زد که قراره برای آخرین دیدار در سال 92 دور هم جمع بشیم ؛ صبح دوباره برای پی گیری بهش زنگ زدم و گفتم چه اتفاقی برام افتاده و با این قیافه - جهت حفظ آرامش دوستان - بهتره در انظار حاضر نشم ؛ او هم بعد از کلی عزیزم و جانم کردن و مواظب خودت باش گفتن ، گفت : " چشم؛ من بازم می گم ... " درسته که همیشه به موقع انجام شده ولی بازم دوست ندارم سربار دیگران بشم ...

دلم می خواد منم یکی از کسایی باشم که طلبیده می شن ...


پ ن : تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد ...

پ ن : چه کرده ای که چنین بال می زنم هر روز ...


  • باران بهاری