بالاخره روزهای سپید از راه رسیدند ؛
من هم دوست داشتم مث خیلیای دیگه یکی از کسایی باشم که خودشونُ فقط گرسنه و تشنۀ محبت الهی می کنن و توی این سه روز بشینم تو خونۀ خدا و صداش بزنم ولی نشد دیگه ... یه جاهایی هر کسیُ راه نمیدن ... هعی ...
خودمُ با یه کارایی مشغول می کنم ولی انگار ته ِ ته ِ دلم اونی که می خوام نیست ؛ انگار یه چیزی تو وجودم کمه ...
م داشت کارای خودشُ انجام می داد ؛ بهم گفت : "دعای ماه رجبُ بیار و بلند بخون تا منم باهات بخونم". شروع کردم : "یا من أرجوهُ ..." ؛ گفت : " نه ؛ اینُ که حفظم ؛ اون طولانیا رو بخون" . مفاتیحُ باز کردم و دعاهای رجب رو آوردم ؛ یه جاهاییش خیلی آدمُ میسوزونه ... انگار لازمه یکی بهمون بگه کی هستیم و خدا کیه ...
وقتی اردیبهشتی ِ دوست داشتنی داشت می رفت ازش خواستم بیادِ منم باشه و برام دعا کنه ... خوش به حال ـش.
پ ن : کاش خدا روشُ ازم برنگردونه ...
پ ن : دل ـم تنگ شده ...