امروز شیرتوت فرنگی درست کردم.
حالم خوب نبود ؛ در حالی که یکشنبه بود ، حسّ ِ غروب جمعه وجودمُ پُر کرده بود.
پیشنهاد دادم بریم بیرون و قدم بزنیم.
یه پارک نزدیک خونه ست.تا اون جا پیاده رفتیم.
هنوز 5 دقیقه ننشسته بودیم که نگهبان اومد و گفت : " تعطیله " !
برای من همونقدر هم بس بود که حالمُ عوض کنه.
شُکر...
پیشنهاد بعدی خریدن نون ِ سنگک و برگزاری شام بصورت نون و پنیر و طالبی بود.
فوری شعرشم خوندم :
نون و پنیر و طالبی چه پیشنهاد جالبی
البته موقع خوردن خیلی استقبال شد ولی شام هم به جای خودش برقرار بود که خدا رو شکر اون هم از قبل داشتیم.
پ ن : دلم می خواد مطمئن بشم حال ِ همۀ ما خوب است !