بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

دیروز بعد از هفت هشت ماه ، دوباره ماه و خانواده ـش رو دیدم.

تو این مدت هرچی تماس گرفتم یا اسمس زدم، یا جواب نداده بود یا با بی محلی و سردی رفتار کرده بود.

حتی وقتی مامان سراغشُ ازم گرفت، گفتم : " من هرچی تماس می گیرم جواب نمیده ، منم کاری بهش ندارم."


قرار بود عصر بیان و برای شام هم مهمونِ ما باشن. تقریبا ساعت ده شب بود که رسیدند.

ماه خیلی گرفته بود. اصلا انتظار نداشتم. انگار مجبورش کرده باشن بیاد.

هرچی سعی می کردم سر حرف رو باز کنم تا یه چیزی بگه،  سکوت می کرد و چیزی نمی گفت.

به بهونۀ بچه رفت تو اتاق. دیگه داشتم ناراحت می شدم.

منم رفتم سراغ آماده کردن وسیله های شام.

سفره رو چیدم. داشتم شام رو حاضر می کردم که ر.م اومد و حالمُ پرسید.

- خوبم.

پرسید: " ماه خوبه ؟"

- نه. مث ِ مجسمه ابوالهول فقط نگاه می کنه.

گفت : " تو خودت باش. باهاش مهربون باش و گرم رفتار کن. "

تا اون موقع هم سعی ـم همین بود ولی رفتارش داشت منُ عصبی می کرد.

سفره که چیده شد همه نشستند و شام خوردند.

ر.م هی می زد به پام که تعارف کن. 

دلم نمی خواست حرف بزنم.

با اینکه نمی دونستم چه عکس العملی نشون می ده ، تعارف کردم که : " از خودتون پذیرایی کنید."

بعد از شام و قبل از جمع شدن سفره ، ماه دوباره رفت تو اتاق.

منم همه چی رو گذاشتم و رفتم اونجا پیشش.

شیرین کاری های کلوچۀ قندی باعث شد یه کم بخندم. ماه اما سعی می کرد خودشُ کنترل کنه و نخنده.

من ادامه دادم تا یه کم از حالتی که داشت بیرون اومد.

بهم نگفته بود کجا قراره برن - هرچند خودم می دونستم - ولی منتظر بودم یه اشاره ای بکنه.


بعد از چند بار تماس و اسمس وقتی دیده بودم بی محلی می کنه و جواب نمیده ، تصمیم گرفته بودم کاری به کارش نداشته باشم و بی خیالش بشم؛ حتی یادم بود که چند روز قبل تولدش بوده ولی نه اسمس زدم و نه به روی خودم آوردم تا این که همسرش تماس گرفته بود که می خوان بیان خونه ـمون.
ضیافتی نبود ولی در حد بضاعتمون و توان من تو اون شرایط سعی کردم همه چی خوب باشه.


بازهم من سر حرف رو باز کردم.

- خیلی التماس دعا داریما. ان شا الله بهتون خوش بگذره. ما رو فراموش نکنید.

تازه یخ ـش باز شد ؛ آه کشید و گفت : " انقد مشکلات داریم که اصلا حواسم به هیچی نیست. "

- زیارت بهترین بندۀ خدا دارید می رید. خدا بخواد همۀ مشکلات حل میشه.

در مورد مادرش چیزی گفت و اشکش هاشُ پاک کرد ؛ بعد هم گفت که نگران تنهایی پدرش ـه.

گفتم : " می خوای وقتی نیستید ما به پدرتون سر بزنیم و کمک ـشون کنیم؟ "

گفت : " چه کمکی؟ "

برای یه لحظه حس کردم لابد حرف بدی زدم.

گفتم : " نمی دونم هر کاری که لازمه. "

انگار ناخواسته حرفی رو زدم که اون می خواست به من بزنه.

بهم گفت : " میشه یه کمکی در مورد بابا بهم بکنی؟ "

سرمُ به نشونۀ سوال ،کج کردم تا حرفشُ کامل کنه.

گفت : دنبال یه کسی می گردیم که بتونه بابا رو تر و خشک کنه؛ چون از پس ِ هیچ کاری ـش بر نمیاد. "

منظورش این بود می خوان برای پدر ـش زن بگیرن.

...

خلاصه یه کم در این موارد حرف زدیم.

یه کم هم ناراحت بود که دلارهاشون پیش خودشون نیست و نمی تونن سوغاتی بخرن.

بعد من موضوع رو عوض کردم و حرف رو به جای دیگه ای کشوندم.

یه ذره حالش بهتر شده بود.

تلفن ـش زنگ خورد. پدرـش بود. ماه گفت : " هنوز راه نیفتادیم. تا ده دقیقه دیگه میاییم ."

بعد پا شد بهم کمک کرد تا ظرفای میوه رو جمع کردم.

شاید 4 یا 5 بار بهم گفت : " حلالم کن. دست خودم نیست. نمی فهمم چی کار می کنم ."

ر.م دوست داشت باهاشون بریم میگون ولی ماه تو اتاق بهم گفت : " اگه میشه صحبت کنید برنامه نذارن چون ما کلی کار داریم و همه چی پشت سر همه و به کارا نمی رسیم." بعد از رفتن ـشون به ر.م گفتم که اصرار نکنه. روز ِ بعد هم پیشنهاد رفتن با اون ها به نمایشگاه کتابُ قبول نکردیم چون حس کردم ماه دوست نداره مزاحمشون باشیم.


شبی بود برای خودش ولی بخاطر رفتار ماه به من سخت گذشت...


پ ن : طولانی شد اما باز هم نشد همه چی رو بگم ؛ یه چیزایی رو میشه نوشت و میشه در موردش حرف زد ولی یه چیزایی رو نمیشه!

  • باران بهاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی