بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

امروز با ن.ن تو بیمارستان قرار داشتم.

جای مناسبی برای قرار ملاقات نیست ولی اقتضای شغل ـشه و باید پذیرفت.

بعد از اینکه کار ـمون تموم شد، خداحافظی کردم و رفتم نماز بخونم.

تو نماز خونه یه خانمی پرسید : " ببخشید شما دانشجوئید؟ "

نیازی نبود بقیه سوالاشُ بپرسه چون تا فرحزاد رفتم و برگشتم ولی خودمُ زدم به اون کوچه : " نع! "

انگار یخ کرد ؛ ادامه داد : " نع ؟... اوممم ... شما قصد ازدواج ندارید؟ "

بهش لبخند زدم - یه خورده بدجنسانه البته - : " من بچه دارم !"

یه کم شبیه لبو شد و گفت : " آخی ... خدا نگه ـش داره ؛ ببخشید ".

البته تقصیری نداره این روزا دختر ها هم شبیه مادراشون  هستند و تمیز دادن شون از هم مشکله.

 از بیما خارج شدم. داشت بارون ِ آروم و قشنگی می بارید. چند دقیقه زیر بارون پیاده روی کردم.

هوا انقد خوب بود که دلم می خواست سوار موتور بودم و از لطافت هوا لذت می بردم.


پ ن : م می گفت : " به خانما گواهینامۀ موتور می دن ؛ فقط مشکل ـش اینجاست که مربی خانم ندارن یاد بده و برای یاد گیری و نهایتا گرفتن گواهینامه باید تَرک ِ موتور ِ یه مربی آقا بشینی و یاد بگیری " ؛ شاید بهتر بود بگه به خانما گواهینامۀ موتور نمی دن!

پ ن : بارونُ دوست دارم هنوز ...


  • باران بهاری

خیلی وقت پیش بود ؛

گفتم : " دلم می خواد دیوان عراقی رو بخرم. "

گفت : " همون که میگه : که درا درا عراقی؟ "

گفتم :" اوهوم."

گفت : " تولدت کِی ـه ؟ بگو من برات بخرم "

دیگه هیچی نگفتم. : l


پ ن : شاعرای زیادی هستند که دوست دارم شعراشون همین جا ، وَر ِ دل ـم باشه ولی هر چیزی حس و حال خودشُ می طلبه ... الان حس ـش نیست ...

پ ن : من کم - طاقت ـم ؛ همیشه دوست داشتم همون اول ـش بدونم آخرش چی میشه ... آخر ـش که چی؟ بی خیال ...


  • باران بهاری

م به م یه کارت پستال بســــــــیار زیبا هدیه داده بود.

وقتی بهم نشون داد تا نوشته هاشُ بخونم نتونستم جلوی اشک هامُ بگیرم. کلی خودمُ کنترل کردم ولی بازم نشد. یه وقتایی دل ـم هوا ـشُ می کنه ولی فکر کنم خیلی عوض شدم ؛ حتی برای اون که یه وقتایی دل ـش هوا ـمُ می کرد.

بهش اسمس زدم و گفتم خواب ـشُ دیدم. گفت : " دعام کن. هرچی خدا بخواد."

نمیشه دوست نداشته باشم ـش.

کاش کاری از من ساخته بود...


پ ن : م بهم میگه : " خوش به حال م که یکی مث ِ تو رو داره "  ولی نمی دونه تو دلم چه آشوبی ـه...

پ ن : در آتش ِ او زاده شد ققنوس ِ شعر ِ من ...


  • باران بهاری

باید گفت : " سبحان الله " وقتی گوجه سبز و دَرار* می خوریم.

اوووممم ... بسی خوشمان می آید ...


پ ن :  : ) + زبانی که از این طرف دهان به آن طرف می سُرَد ...

پ ن : خدایا این خوشی ها رو ازمون نگیر  دی :

پ ن : و اگر تُرشی نبود،  زندگی را چه سود ؟

* : یه جور چاشنی که از سبزیجات معطرِ محلی - خاص شمال کشور - درست میشه و طعم شوری داره. بهش نمک ِ سبز هم میگن. با خیار، گوجه سبز، پرتقال و ماست - ماست و خیار حتی - مورد استفاده قرار می گیره. پیشنهاد می کنم هر وقت خواستید بخرید از نوع کارخونه ای ـش استفاده نکنید چون اصلا خوشمزه نیست و ترجیحا خونگی ـشُ اونم از بازار ِ شمال بخرید. نوش جان!  ; ) / به قول مادربزرگ مرحومه ـم : " برسه به لب و دهن ِ اونایی که دوست دارن ".


  • باران بهاری

رفتیم رستوران.

دلش می خواست بره طبقۀ بالا رو ببینه.

من نشستم و گفتم : "برو ببین بیا."

رفت دید و اومد.

گفت : " اونجا قدیمی ـه ؛ از این شلنگ - دودی ها* دارن ؛ همین جا بهتره."


* : منظورش قلیون ـه!

پ ن : از هرچی دود و دودکش ـه بدم میاد. والا ...


  • باران بهاری

آسمون مدام غُرغُر می کنه و صدای کُلُفتِشُ به رخ می کشه ولی دریغ از یه قطره بارون.

دلم بارون می خواد. ازونا که حال ِ من و هوا رو باهم عوض کنه.


پ ن : ببار ای بارون ببار ... با دلم گریه کن خون ببار ...


  • باران بهاری

امروز تولد ِ شکوفۀ بهاری ـه.

خیلی وقته که ندیدمش. دلم براش یه ذره شده. هر چند وقت یه بار یه نقاشی ِ 6 در 4 می کشه و برام می فرسته.

با اتفاقایی که افتاده نمی دونم کِی دوباره ببینمش.


پ ن : اینجا اردیبهشت پُر از گل ها و شکوفه هایی ـه که روزگارمونُ بهاری می کنن.


  • باران بهاری

این شب ها تکرار ِ سریال ِ شهریار رو می بینیم.

الان می فهمم که موقع پخش اولیه ـش زیاد با دقت نگاه نکرده بودم یا شایدم اون موقع برام جذابیتی نداشت.

غزل های این قسمت عالی بود ؛ مخصوصا اون که صبا موقع سه تار زدن می خوند.


ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی

خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی


از تیر کج تابی تو آخر کمان شد قامتم

کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی


ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را

با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی


با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال

زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی


امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست

این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی


ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن

در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی


ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن

شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی


وقتی جوونیای شهریار رو تو این فیلم نشون می ده یادِ کلوچۀ قندی می افتم ؛

به نظرم حالت ِ چشما ـشون و فرم دهان ـشون مثِ همه. 


  • باران بهاری

بعد از یه مدت ِ حدودا یک ماهه م.ب بهم زنگ زد تا شمارۀ خونۀ جدید ـشونُ بهم بده. مث ِ همیشه کُلّـــــــــــی انرژی بهم تزریق کرد. همیشه وقتی باهاش حرف می زنم دیدم نسبت به زندگی و آینده عوض میشه. 


پ ن : چقدر خوبه که آدم ـهای خوب رو بشناسیم : )

پ ن : خدایا ما رو مورد ِ پسند ِ خودت و مایۀ آرامش ِ بندگانت قرار بده./ آمین


  • باران بهاری

حدود ساعت دوازده شب بود که م اومد.

من منتظر بودم تا ر.م و بابا برگردن.

خیلی وقت بود - هست - ، که حوصله نداشتم - ندارم - لای هیچ کتاب ِ شعری رو باز کنم. یه وقتایی همینجوری - حفظی - یه چیزایی میاد تو سرم اما  مث ِ قدیما حال و حوصله شعر خوندن ندارم. حتی وقتی کسی اسمس می زنه ، یا جواب نمی دم یا جوابی که می دم مث ِ قبل برای رو کم کنی نیست و یه چیزی برای این که بگم بهش بی محلی نکردم می نویسم که دلش خوش بشه. حس ِ کل کل کردنم تقریبا به خواب زمستانی رفته - البته اگه نمُرده باشه - .

م نشسته بود روی کاناپۀ دم ِ آشپزخونه و برام شعر می خوند. یه جاهایی باهاش همراهی می کردم. زل زده بودم به صورتش. می فهمیدم چه حالی داره ...


پ ن : خراب شدن ِ موبایلم تو این ده- دوازده روز خیلیا رو نگران کرده بود ؛ ولی از دست ِ حرفای بیخودی ِ خیلیا هم راحت بودم.

پ ن : یه روزایی هست که آدم میشینه و به جای فکر کردن به چیزایی که دوست داره،  به چیزایی که دوست نداره فکر می کنه. 


  • باران بهاری