باهم رفته بودیم بیرون که ظهر شد ؛
ر.م گفت ناهار بخوریم و از همه ـمون پرسید چی می خوریم .
من طبق معمول سنوات اخیر گفتم : "فرقی نداره ؛ هرچی شد ..."
اینجور وقتا یاد ِ م.ا می افتم که یه شب باهاش دعوا کرده بود که چرا نپرسیده سفارش غذا دادی و اونم گفته بود: "خودم می دونم چی می خورن"
خلاصه ، بهم گفت : " برای تو هات داگ بگیرم؟ " ، یهو م.ر گفت : " نه ؛ هرچی می خری براش بخر ولی هات داگ نخر ." بعدم رو کرد به من و با خنده گفت : "حالا پیش خودت میگی به تو چه ؛ ولی میگن بهداشتی نیست ؛ نخور ..."
گفتم : " نه بابا ... این چه حرفیه ... : ) " ...
امروز زنگ زد هم برای چند روز پیش تشکر کنه ، هم از حال و روز خودم و صورتم بپرسه ...
دوست داشتنی ولی خیـلی مغرور ـه - حتی بیشتر از من ! - شاید به خاطر مردادی بودن ـش باشه ؛ بالاخره شیری گفتن دیگه ؛ دی :
پ ن : شاید تکرار ، شاید هم علاقه باعث می شه بفهمیم کسی که در کنارمونه از چی خوشش میاد و از چی بدش میاد.
پ ن : یادم نمیاد قبلا چه حسی نسبت به م.ر داشتم ولی مسلما اگه بد بود الان اینجا نبودیم ...