بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

حدود ساعت دوازده شب بود که م اومد.

من منتظر بودم تا ر.م و بابا برگردن.

خیلی وقت بود - هست - ، که حوصله نداشتم - ندارم - لای هیچ کتاب ِ شعری رو باز کنم. یه وقتایی همینجوری - حفظی - یه چیزایی میاد تو سرم اما  مث ِ قدیما حال و حوصله شعر خوندن ندارم. حتی وقتی کسی اسمس می زنه ، یا جواب نمی دم یا جوابی که می دم مث ِ قبل برای رو کم کنی نیست و یه چیزی برای این که بگم بهش بی محلی نکردم می نویسم که دلش خوش بشه. حس ِ کل کل کردنم تقریبا به خواب زمستانی رفته - البته اگه نمُرده باشه - .

م نشسته بود روی کاناپۀ دم ِ آشپزخونه و برام شعر می خوند. یه جاهایی باهاش همراهی می کردم. زل زده بودم به صورتش. می فهمیدم چه حالی داره ...


پ ن : خراب شدن ِ موبایلم تو این ده- دوازده روز خیلیا رو نگران کرده بود ؛ ولی از دست ِ حرفای بیخودی ِ خیلیا هم راحت بودم.

پ ن : یه روزایی هست که آدم میشینه و به جای فکر کردن به چیزایی که دوست داره،  به چیزایی که دوست نداره فکر می کنه. 


  • باران بهاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی