حدود ساعت دوازده شب بود که م اومد.
من منتظر بودم تا ر.م و بابا برگردن.
خیلی وقت بود - هست - ، که حوصله نداشتم - ندارم - لای هیچ کتاب ِ شعری رو باز کنم. یه وقتایی همینجوری - حفظی - یه چیزایی میاد تو سرم اما مث ِ قدیما حال و حوصله شعر خوندن ندارم. حتی وقتی کسی اسمس می زنه ، یا جواب نمی دم یا جوابی که می دم مث ِ قبل برای رو کم کنی نیست و یه چیزی برای این که بگم بهش بی محلی نکردم می نویسم که دلش خوش بشه. حس ِ کل کل کردنم تقریبا به خواب زمستانی رفته - البته اگه نمُرده باشه - .
م نشسته بود روی کاناپۀ دم ِ آشپزخونه و برام شعر می خوند. یه جاهایی باهاش همراهی می کردم. زل زده بودم به صورتش. می فهمیدم چه حالی داره ...
پ ن : خراب شدن ِ موبایلم تو این ده- دوازده روز خیلیا رو نگران کرده بود ؛ ولی از دست ِ حرفای بیخودی ِ خیلیا هم راحت بودم.
پ ن : یه روزایی هست که آدم میشینه و به جای فکر کردن به چیزایی که دوست داره، به چیزایی که دوست نداره فکر می کنه.