بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

م رفت ـه پیش اونا

نگران ـش بودم

انگار چهره ـش از جلوی چشما ـم دور نمی شد

بهش زنگ زدم

جواب نداد

چند دقیقه بعد خود ـش تماس گرفت

گفت همه چی آروم ـه

صدا ـش خوب بود ؛ حداقل یه کم آروم ـم کرد

دیدن ِ یک لحظه ناراحتی ـش هم برام سخته


نمی دونم تا کی باید خود ـشُ به جای یکی دیگه بذاره ...


پ ن : گله ای نیست ؛ من و فاصله ها همزادیم / گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

پ ن :  خدایا لطفا از عمر من آنچه هست بر جای / بستان و به عمر لیلی افزای / آمین


  • باران بهاری

فردا برمی گردم

چیزی به شروع مهمونی نمونده

مطمئنا امسال با سال های قبل برای من فرق داره

دل ـم می خواد حس کنم وضعیت ـم بهتر شده

امیدوارم تتفاوت امسال به این مسئله کمک کنه


پ ن : اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ الَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ وَافْتَرَضْتَ على عِبادِکَ فیهِ الصِّیامَ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ارْزُقْنى حَجَّ بَیْتِکَ الْحَرامِ فى عامى هذا وَ فى کُلِّ عامٍ وَ اغْفِرْ لى تِلْکَ الذُّنُوبَ الْعِظامَ فَاِنَّهُ لا یَغْفِرُها غَیْرُکَ یا رَحْمنُ یا عَلاّمُ.


پ ن : لطفن بدعایید ـم. / باتشکر


  • باران بهاری

جاش پیشم خالی ـه

هرچند هر روز باهم در تماس ـیم

امروز خانم ل برامون یه سبد توت از باغ ـشون آورده بود

توت ها به حالی نبودند که براش نگه دارم


یه سر به آن کتاب زدم

خبر خاصی نبود

اما خوندن آیه های عاشقانه یه کم حال و هوا ـمُ عوض کرد ...


  • باران بهاری

بی خبری هم برای خودش عالمی ـه.

وقتی از کسی خبر نداریم :

- یا اصلن (اصلا به صورت موکد ) برامون مهم نیست که چی به سرش اومده و خبردار هم بشیم تفاوت چندانی نداره.

- یا این که وابستگی ـمون به حدی نیست که این بی خبری آزار ـمون بده ولی با دریافت خبر از شرایط یا حال و روز ِ طرف مقابل رویۀ متفاوتی نسبت به قبل خواهیم داشت.

- و یا این که خیلی بسیار زیاد فرق داره که از آنچه بر او می گذره مطلع باشیم یا نباشیم. در این حالت ِ بخصوص ، هرچه فردی بیشتر برامون اهمیت داشته باشه، بی خبری موجب میشه تا ذهن ـمون ، اتفاق های ناخوشایند رو برای اون شخص تصور کنه و هرچقدر مدت زمان ِ بی خبری طولانی تر بشه تصورات ذهنی وخامت بیشتری به خودش می گیره و اثرات ـش رو در حال و روز ِ خود ـمون هم نشون می ده.


پ ن : گاهی غفلت بدجوری موجب پشیمانی ست!

پ ن : خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ... ؟


  • باران بهاری

به م اسمس زدم :


زد اگر کسی در ِ خانه ات

و گرفت هرکه نشانه ات

دل ِ ماست کرده بهانه ات

تو بگو نمانده مسافتی


جواب داد :


مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست


پ ن : گاهی دل ـم برای کسی تنگ می شود ...


  • باران بهاری

وقتی ح.م مأموریت بود ، برای حج قرعه کشی کرده بودند و اسم ـش در اومده بود ؛

این کار رو سه بار تکرار می کنند و هر سه بار اسم ـش به عنوان ِ کسی که باید بره حج در میاد.

دیروز زنگ زد و گفت امروز مسافر ـند.

بهش گفتم : مواظب ف.ع باش و تو مدینه خیلی دعا ـمون کن.

اون موقع که خودم رفتم ، خیلی حالی ـم نبود کجا دارم می رم ؛

دل ـم می خواد بتونم برم با معرفت زیارت کنم.

خ.م وقتی از اون جا اومده بود ، تعریف می کرد که خیلی عوض شده ؛ می گفت انگار کعبه رو کردن تو قفس ؛ خیلی از آثار تاریخی رو از بین بردن ...


پ ن : هذا یوم الحسرة ...


  • باران بهاری

یه بحث ِ کاملا جدی با هم داشتیم ؛

استدلال کرد که فلان کس می فرماید : بعضی چیزا رو باید تعبّدی پذیرفت و نباید براش امّا و اگر و چون و چرا آورد .

گفتم : پس ایشان باید فلان مورد رو هم تعبّدی بپذیرند دیگه ؛ در حالی که براش تبصره می ذارن و تعبّدی در کار نیست...

همش سعی کرد جواب بده ولی آخر نتونست و گفت : اصلا من به فلانی چه کار دارم ...!!!

گفتم : پس لطفا دیگه اینجوری استدلال نکن.

بعد اومده میگه : از دست ِ من ناراحتی؟ دلم نمی خواد مقابل ِ من قرار بگیری ...

گفتم : نه ؛ اگه ناراحت می شی باهات بحث نکنم .


پ ن : خودم هم نمی دونم چرا وقتی جدی میشم ، خیلی جدی میشم ؛ یه جور ِ بدجور ِ لج درار ِ ناراحت کننده ای ... / ش.سوت

پ ن : قبول دارم که بعضی از چیزا - احکام عبادی - رو باید تعبّدی پذیرفت ولی این دلیل نمیشه کسی که خودش عامل نیست این مسئله رو دستمایۀ زورگویی به دیگران قرار بده.


  • باران بهاری

خ. م زنگ زده  بود که : حوصله ـم سر رفته ؛ پاشو بیا این جا ...

میگم : مگه من اسباب سرگرمی ام؟

میگه : نه ؛ جان ِ من پاشو بیا دیگه ... م اینا صبح راه می افتن ؛ باهاشون بیا ...


از اون طرف ر.م میگه : بابای ی.م دعوت کرده بریم هفته* ...

میگم : به نظرت میشه؟

میگه : نه ؛ واقعا بدون وسیله سخته ...


پ ن : تو این گرما ، این همه راه ، اصلن حوصله ـش ُ ندارم ...

* : "هفته" اسم ِ یه روستا ـست  ؛ حدود 9 سال پیش که برای اولین بار رفتم اونجا خیلی بکر و دست نخورده بود .


  • باران بهاری

ای که به عشق ـت اسیر ، خیل بنی آدم اند
سوختگان ِ غمـ ت با غم ِ دل خُرّمند

هرکه غم ـت را خرید ، عشرت عالم فروخت
با خبران ِ غم ـت بی خبر از عالمند

در شکن طُره ات بسته دل ِ عالمی است
و آن همه دلبستگان عقده گشای هم اند


پ ن : میلاد مولی الکونین ، حضرت ابا عبد الله الحسین علیه السلام بر دوستداران ِ ایشان مبارک.

پ ن : شعر از فواد کرمانی


  • باران بهاری
...

چی بگم خو؟

م داشت از بهشت و قصرهاش می گفت که از طلا ساخته شدن و چنین و چنان اند ؛
گفتم آخه خانه ـمان خشت و گِلی باشه یا طلایی چه فرقی داره؟ من دوست داارم همنشین پیغمبر بشم ، طلا و نقرۀ اون جا به چه دردم می خوره ؟
بعد با خودم تفکر نمودم دیدم قضیۀ پنبه دانه ست ...

پ ن : شونصد تا مطلب نوک ِ زبونم ـه ولی حرفم نمیاد ...

  • باران بهاری