این شب ها تکرار ِ سریال ِ شهریار رو می بینیم.
الان می فهمم که موقع پخش اولیه ـش زیاد با دقت نگاه نکرده بودم یا شایدم اون موقع برام جذابیتی نداشت.
غزل های این قسمت عالی بود ؛ مخصوصا اون که صبا موقع سه تار زدن می خوند.
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کج تابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
وقتی جوونیای شهریار رو تو این فیلم نشون می ده یادِ کلوچۀ قندی می افتم ؛
به نظرم حالت ِ چشما ـشون و فرم دهان ـشون مثِ همه.