خ. م زنگ زده بود که : حوصله ـم سر رفته ؛ پاشو بیا این جا ...
میگم : مگه من اسباب سرگرمی ام؟
میگه : نه ؛ جان ِ من پاشو بیا دیگه ... م اینا صبح راه می افتن ؛ باهاشون بیا ...
از اون طرف ر.م میگه : بابای ی.م دعوت کرده بریم هفته* ...
میگم : به نظرت میشه؟
میگه : نه ؛ واقعا بدون وسیله سخته ...
پ ن : تو این گرما ، این همه راه ، اصلن حوصله ـش ُ ندارم ...
* : "هفته" اسم ِ یه روستا ـست ؛ حدود 9 سال پیش که برای اولین بار رفتم اونجا خیلی بکر و دست نخورده بود .
چون وسیله نقلیه زیاد نبود