بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۵۶ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

دیدم چراغش روشنه

سلام و احوال پرسی کردم ...

امیدوار نبودم جواب بده چون قبلا براش آف گذاشته بودم و جوابی نداده بود ...

یهو دیدم پشت سر هم مث شصت تیر پیام هاش اومد

من خیلی خوشحال شدم و اونم تو حرفاش نشون داد که خوشحال شده و کلی ازم تشکر کرد که دل یه بندۀ خدا رو شاد کردی...

گفت هیچ آفی دریافت نکردم ...

دلم براش تنگ شده بود ؛ یه کم ازم تعریف کرد که تو که رفتی همه ناراحت شدن و از این حرفا ...

بهش گفتم الان باد کردم؛   دی :

گفت باد نکن می ری هوا ... ما رو زمین لازمت داریم ...

گفتم ... گفت ...

یاد ِ روزای خوب بخیر ...


پ ن : من فردایی دیگر رو دوستم جون صدا می زنم ؛ اونم بهم می گه باران.

پ ن : لحظه های زندگی پر از خاطراتی اند که آدمای آشنا و غریبه برامون می سازن...


  • باران بهاری

شنبه ها منُ یادِ یه خاطره میندازه ؛ یاد یه روز تو اصفهان که حس می کردم تو سلول انفرادی هستم؛ یه روز طولانی که نه می شد جائی برم و نه کاری ازم ساخته بود...

این مدت شنبه ها روز کاریم نبود ولی شاید از فردا روال عادی یه کم غیر عادی بشه؛ امیدوارم هر تصمیمی می گیرم بعدا پشیمون نشم...

به یه جاهائی هر روز سر می زنم - حتی  چند بار - ؛ یه فکرایی مثل جملات پایین ِ تقویم ، هر روز تو زندگیم اند...

آینده از ثانیه ای بعد شروع میشه و انگار منُ با طنابی به دنبال خودش می کشونه . ترس تو وجودمه ...


پ ن : می کنم تنها از جاده عبور ...

پ ن : خدایا منُ اینجوری امتحان نکن لطفن!


  • باران بهاری

از آلپرها خوشم نمیاد ... اصلا قیافه و سن و سالشون هم مهم نیست ... حتی صداشون هم اهمیتی نداره ...

ولی یه آهنگی رو از یکی از آلپرها  یه مدت زیاد گوش می دادم ...

امروز تصادفا جایی که دعوت بودیم به صورت زنده اجراش کرد ...

البته اورجینالش  - با همه توضیحاتی که در خط اول دادم - یه چیز دیگه ست.


نمی دونم چرا وقتی از اونجا برگشتیم همش بیاد هم اتاقی ـم می افتادم و اینکه موبایلمُ ازم می گرفت تا آهنگ زمستونُ گوش بده...

روزا و شبای خوبی برای من نبود؛ البته شاید برای اون بدتر... چشمم همش به ساعت بود تا یکی بیاد ملاقات ...

نمی دونم الان کجاست و چه حالی داره ؛ کاش حالش خوب باشه...


پ ن : شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم ...

پ ن : گُلای کاغذی داری تو گلدون ...


  • باران بهاری

دوباره رفتم اونجا و نوشتم ؛

هر چی که باشه واقعیه ... بی کم و کاست و بقیه ـش برام اصلا مهم نیست...

خیلی عوض شدم و خودم این تغییر رو خیلی زیاد دارم حس می کنم ؛

برام خیلی سخته ... دلم می خواد کسی رو پیدا کنم و بهش بگم کمکم کن ... البته همونجا اینو خواستم ولی هنوز تغییری حس نمی کنم.

گاهی وقتا فکر می کنم باید از کالبد تن بیرون بیام و خودم رو دو دستی نگه دارم و بگم : آهای ! یه کم آروم تر ...

می ترسم ...

نمی دونم چی میشه ... بریم یا بمونیم ...

تشویشی تو وجودمه که تموم نمی شه ...

اونجا که بودیم به این خیلی فکر می کردم که : هذا یوم الحسرة ... من همینجا و همین الان معنیشُ چشیدم؛ لازم نیست اون روز برسه. نمی دونم چه بلایی داره سرم میاد ولی چیزی که مسلّمه نمی خوام بذارم چیزی که بر سر م اومده به سر من بیاد ... هرچی هم که بشه باید محکم باشم... گاهی وقتا فکر می کنم دارم ادای محکم بودنُ در میارم؛ تو دلم می گم : خدایا من طاقتشُ ندارم ... منُ اینجوری امتحان نکن!


پ ن : وقتی مسیر ، خسته کننده بشه آدم دوست داره زود به مقصد برسه ...

پ ن : تو خیالم اون روزُ بارها و بارها مرور می کنم ...

پ ن : آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم ...

پ ن : به کف دستام خوب نگاه می کنم ؛ ینی حق هرکسی به قدر کف دستشه؟ 

پ ن : امروز روز ِ صلوات است ...


  • باران بهاری
امروز خونمون روضه داشتیم...
خدا به ر.م خیر بده از دل و جون برای خوب برگزار شدنش مایه گذاشت ؛ هرچی لازم داشتیم بهترینش رو تهیه کرد ...
اونجوری که دلم می خواست برگزار نشد ولی مهمونا راضی بودن ...
به هر کس دوتا کتاب حدیث هدیه دادم که ان شا الله تو زندگی هامون بکار ببریم ...

پ ن : یاد گرفتم شله زرد درست کنم ...

  • باران بهاری
با گذشته فرق داشت ...
شاید هر بار حال و هوای خاص خودش رو داشت ؛ این بار هم.
جزئیات بیشتر را بر دلم حک کردم ...


پ ن : بیچاره اون که ندیده حرم رو ؛ بیچاره تر اون که دید کربلاتُ ...
پ ن : با من صنما دل یک دله کن ...

  • باران بهاری
  • باران بهاری

هر وقت اسم گابریل گارسیا مارکز رو می شنوم یا جایی نوشته ای منتسب بهش رو می خونم ، یاد سیزده به در چند سال پیش می افتم که بزرگترا و بچه های فامیل دو گروه شده بودیم و مسابقه پانتومیم راه انداخته بودیم. هر گروه یه موضوع رو یواشکی انتخاب می کرد و به یکی از اعضای گروه مقابل می گفت تا برای هم گروهی هاش اجرا کنه و اونا بتونن حدس بزنن موضوع چیه...

م.م برای ما گابریل گارسیا مارکز رو اجرا کرد ...

برای اجرا سعی کرد رو قسمت گارسیا تمرکز کنه و تو حرکاتش به زورو اشاره کرد... می خواست ما رو متوجه گروهبان گارسیا کنه تا ازون طریق حدس بزنیم...

اعتراف می کنم تا اون موقع گابریل گارسیا مارکز رو نمی شناختم ...

از رو اجرا متوجه گروهبان گارسیا شدم و حدسمو گفتم ... با دست اشاره کرد که ادامه بده داری درست میگی ولی چون اسم این نویسنده رو نشنیده بودم نمی تونستم بفهمم منظورش چیه ...

بعد که ما نتونستیم کامل اسم رو بگیم و جواب رو گفتن ، من اعتراض کردم و گفتم این که میگید کی هست اصن ... قرار نیست یه اسم گمنام رو مطرح کنید ...

اون روز م.م کلی منو مسخره کرد که تو تاحالا اسمشو نشنیدی؟ اصن رمان می خونی؟ گفتم آره... گفت لابد فهیمه رحیمی می خونی همش ... گفتم نعخیرم...

اما کلی پیش خودم خجالت کشیدم که اطلاعاتم کمه ...


پ ن : زمان کم میارم ولی هرچی فکر می کنم اونجوری که باید از همین زمان که در اختیار دارم خوب استفاده نمی کنم ...


  • باران بهاری

صبح بعد از مدرسه پاس های اردیبهشتی ِ دوست داشتنی و هـ.م رو بردم دادم کارگزاری عراق تا براشون ویزا صادر بشه

بلکه بخاطر اونا منم راه بدن ... هنوز پاسم نیومده ... قلبم داره میاد تو دهنم ...


پ ن : همش این شعر تو ذهنم مرور می شد که : به ذره گر نظر لطف بوتراب کند / به آسمان رود و کار آفتاب کند


  • باران بهاری
بعضیا یادآور بعضیای دیگه هستن 
بعضی جاها، بعضی چیزا، بعضی آدما یا حتی بعضی اتفاقا ...
مثلا: شکلات تخته ای، سیگار، خط کش، انبه، شعر، سودوکو، اُرگ، مارمولک، شکوفه بهاری و خیلی چیزای دیگه که هرکدومشون یکی از این بعضیا رو برام تداعی می کنه
انگار یه نشونه از خودشون می ذارن و اون نشونه مث نشونۀ هانسل و گرتل نیست که یه مدت بعد ردی ازش نمونه ... می مونه و موندگار میشه ...

پ ن : به این فکر می کنم که نشونه ای که من برای دیگران گذاشتم چیه ...

  • باران بهاری