بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۵۶ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

تو جاده  وقتی از کنار یه ماشین بزرگ - یه چیزی تو مایه های کامیون یا تریلی  - رد می شدیم،

می گفت بوق بزن ؛ بعدشم دستشُ چند ثانیه میذاشت رو بوق و می گفت :

اینجوری که تو بوق زدی من که کنارت نشستم نشنیدم چه برسه به اون.

درحالیکه  اگه یکی اینجوری برای من بوق بزنه فکر می کنم داره بهم فحش می ده ...


تو جاده وقتی می خواستم به یکی راه بدم تا رد بشه ،

می گفت اول راهنمای سمت چپ رو بزن و بعد آروم آروم برو به لاین سمت راستت ؛

گفتم پس چرا راهنمای چپ؟

گفت این کار ینی به ماشینی که داره از پشت میاد میگی بیا رد شو .

در حالیکه اگه یه خانم این کارو بکنه میگن ببین رانندگی بلد نیست ...


تو جاده  وقتی دارم با سرعت بالا رانندگی می کنم - هر بار - متذکر میشه که اگه لاستیک ترکید یه وقت ترمز نکنیا،

فقط پاتُ از رو گاز بردار و فرمونُ محکم بگیر وگرنه ماشین چپ می کنه ؛

در حالیکه یادم نمیاد این چندمین باره که تکرارش می کنه ...


تو جاده وقتی خسته ست یه گوشه نگه می داره و جامونُ باهم عوض می کنیم

مثلا قراره یه کم بخوابه اما می فهمم که بازم دلش شور می زنه و خاطرش جمع نیست؛

در حالیکه رانندگی منُ تو جاده های مختلف ، تو شرایط آب و هوایی متفاوت دیده و میگه مطمئنم ...


تو جاده وقتی دم دمای غروب میشه میگه الان رانندگی خیلی خطرناکه چون نه هوا تاریکه نه روشن،

بخاطر همین آدم خطای دید پیدا می کنه ؛

در حالیکه خودم هم علاقه ای به رانندگی تو اون ساعت از شبانه روز ندارم ...


تو جاده وقتی نزدیکیای شهر میشیم میگه حواست باشه با اون سرعتی که داشتی رانندگی می کردی نمی تونی تو شهر برونی،

راننده ناشی تو سفرهای بین شهری زیاده بخاطر همین مراقبت بیشتری می طلبه ؛

در حالیکه اینجور وقتا حواسم هست اگه ترمز کردم دستم دکمه فلشر رو فشار بده ...


تو جاده وقتی یکی میبینه راننده - ینی من - خانمه و خودشُ  - با چراغ زدن ، بوق و یا هر روش ممکن دیگه - می کُشه که بهش راه بدم،

میگه گاز بده و محل نذار ؛ فکر کن همیشه حق با توئه و کاری رو که فکر می کنی درسته انجام بده، اصلا هُل نشو ؛

در حالیکه چند مورد کل کل در زمینه رانندگی  تو بزرگراه ها و اتوبان های درون شهری و بین شهری برام اتفاق افتاده

که طرف مقابل جامونده و فرصت نکرده از خجالتم در بیاد ...


تو جاده اتفاقای زیادی می افته ،

در حالیکه ممکنه همۀ سفر رو تحت تاثیر خودش قرار بده ...


پ ن : عاشق مسافرت تو شبم ؛ یه جوری که خوابم نیاد و خودمم راننده نباشم ؛

هوا جوری باشه که شیشه رو پایین بیارم و باد با نفسام قاطی بشه ...

پ ن : یه ترس مخفی همراه با سکوت تو شبه که برام دوست داشتنیش می کنه ...

پ ن : تو جاده باید یه همسفر خوب داشته باشی ؛ یکی که فکر و عقیده و علاقه ش باهات یکی باشه ...

پ ن : تو جاده گاهی دلم نمی خواد به مقصد برسم ؛ فقط دلم می خواد برم ...




  • باران بهاری

تقریبا یکی دو سال از من کوچیکتره

وقتی کوچیک بود به قورباغه می گفت "بورقابه "

برا همین بابا هر وقت می خواست حالشُ بپرسه می گفت : بورقابه چطوره؟

مامان تعریف کرد که بورقابه تو کشوری که بهش مهاجرت کردن  ،عاشق یه دختر غیر مسلمون شده ؛
مادرش هم بهش گفته  : اگه بخوای باهاش ازدواج کنی دیگه اسم منُ نیار ...


پ ن : چقد مادرا باید حرص و جوش بخورن ؛ آخرش هم معلوم نیست چی میشه ...



  • باران بهاری

هر از گاهی یاد زرین خانوم می افتم ...


زرین خانوم عروس حاج خانوم بود . همیشه تو خونۀ حاج خانوم مشغول کار دیده بودمش.

کارایی مث آشپزی ، رُفت و روب یا حتی کارای خود ِ حاج خانوم.

انقد کار می کرد که حتی من نمی دونستم معلم بوده و فکر می کردم خانه داره.

خوشرو  و مهربون بود ؛ موقعی که داشت جدی حرف می زد هم  لبخند از رو لش محو نمی شد.

زیاد نمی دیدمش ؛ شاید گاهی سالی یکبار هم نه ...

اما تو هر برخوردی که باهاش داشتم کلی قربون صدقه م می رفت و از حجابم تعریف می کرد...

زرین خانوم سرطان گرفت ...

یه روز به مامان گفته بودند اومده تهران و خونه دختر خالشه ..با مامان رفتیم دیدنش  : (

تو رختخواب دراز کشیده بود ؛

لاغر شده بود ؛

صورت سفید ِ مثِ بلورش کدر بود...

با اینکه هیچوقت تا اون روز بدون روسری ندیده بودمش

اما از چندتا تار موی جلوی سرش که از روسری ِ عقب رفته ش اومده بود بیرون

و کف سرش که تقریبا معلوم بود ، می شد فهمید شیمی درمانی چه بلائی به سرش آورده...

سعی کرد بشینه اما به اصرار جمع از جاش بلند نشد .

کلی از اینکه رفتیم دیدنش خوشحال شد ؛

همش می گفت دعام کنید .


دقیقا یادم نیست اما به نظرم حداقل 14 ، 15 سال میشه که زرین خانوم دیگه نیست ...

روزی که رفته بودیم خونۀ حاج خانوم برای ختمش مث یه تصویر جلوی چشممه

همه - حتی مردهایی که به زور یه قطره اشکشون در میاد - داشتند برای نبودن زرین خانوم گریه می کردند.

همه دوستش داشتند... همه.

 

بعد از رفتنش همه چی برای خونواده ش عوش شد ؛

من فکر می کنم همه شون از خدا دور شدند ...


چقدر دیروز یاد زرین خانوم بودم ... ینی چرا؟

به این فکر می کردم ینی منُ میبینه؟

خدا روحشُ شاد و مهمان حضرت زهرا سلام الله علیها قرار بده. آمین.



  • باران بهاری

تا حالا کاشان نرفته بودم

یه سفر یک روزه اونم با خ حال و هوای خودشُ داشت

پام تو اتوبوس دردش بیشتر می شد

برای همین سعی کردم به بدنم زاویۀ 120 درجه بدم و پاهامُ خم کنم و

بچسبونم پشت صندلی جلوئی که البته  تا حدی اوضاعُ  بهتر می کرد ؛

سر درد هم نور علی نور شده بود

 بیشتر مسیر - مخصوصا راه برگشت - چشمم رو بستم و سَرمُ به بازوی خ تکیه دادم...


اول رفتیم خانه بروجردی ها

بعدشم باغ فین و حمام فین کاشان

از اونجا هم قمصر

اگه همسفرها یه کم درست درمون تر بودن می شد جاهای دیگه ای رو هم دید اما خب ما باید تابع جمع می بودیم ...


در مجموع خوب بود ؛ خصوصا که یکی از بچه های دوران دبیرستان رو دیدم که با دخترش اومده بود

اگه خودشُ معرفی نمی کرد عمرا نمیشناختمش اما اون منُ شناخت

گفت اصلا عوض نشدی ... حال بعضی از بچه ها رو ازم پرسید ... کلی خاطره برام مرور شد.


پ ن : تو یه روز نمی شه رفت جایی رو که اینهمه آثار باستانی داره دید و اومد که ...

پ ن : بعضی خاطره ها همیشگی اند ... نمی دونم چرا.




  • باران بهاری
حرف هاش منو یاد خاطره سال های گذشته انداخت

از کتابخونه وزارت صنایع و معادن یه نسخه مهم تحقیقاتی رو امانت گرفته بودم
بدون اینکه مدرکی ازم داشته باشن مدت ها دستم بود
دیگه روم نمی شد برم پسش بدم ؛ یحتمل اگه می رفتم هم کلی جریمه ش می شد
این بود که رفتم پست کردمش
و به جای آدرس فرستنده آدرس دانشگاه رو نوشتم
که اگه یه وقت برگشت خورد -  که احتمالش کمتر از یک درصد بود - بره یه جایی که به درد  تحقیقاتشون می خوره


 دارم هنوز به حرفایی فکر می کنم که منو به گریه انداخت و نذاشت تا اذان صبح بخوابم ...

پ ن : دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت . . .
پ ن : به راستی که نخواهم بریدن از تو امید . . .


  • باران بهاری

این خنده دار ترین چیزی بود که می شد در این مورد بگه


خوردن بستنی تو خیابون ینی آدم عفت نداره و یا برعکسش نخوردن بستنی تو خیابون ینی آدم باعفته


آدمی که با بستنی خوردن من تو خیابون  بخواد یه جوری بشه باید بشینه تو خونش و به مریضی خودش فکر کنه

گاهی فکر می کنم خدا از اون بالا این همه آدمای جور واجورو میبینه  ... هرکدوم یه جور ... یه عقیده ... یه فکر ...


پ ن : چیزی که باعقلم جور نباشه رو نمی پذیرم. هیچوقت!





  • باران بهاری