بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۵۶ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

اردیبهشتی ِ دوست داشتنی برام دوتا دفتر  جدید خریده بود ...

از همونا که با روحیه ـم سازگاره

جون می ده برای اینکه توش با قلم بنویسم ...


پ ن : نمی دونم چرا منُ یاد ِ س.م.ت میندازه ... شاید بخاطر اینکه یه بار اتفاقی دیدیم دفتر یادداشتامون مث همه ...

پ ن : هر کاری کردم  بچۀ بد پولشُ ازم نگرفت ...


  • باران بهاری
این یه پرتقال معمولی نیست
نه اینکه مثلا هسته هلو کاشته باشن و بجاش پرتقال درومده باشه ...
یا مثلا بشه مث سیب گاز زد و خوردش
نه!
حتی اگه پوستشم کنده بشه توش همون رنگیه که معمولا همه پرتقالا هستن
ولی یه فرقی با بقیه داره
اونم این که سوغاتیه
البته بازم بگم که یه سوغاتی معمولی نیست
شاید بشه بهش گفت میوۀ حضرتی - همون جوری که میگن غذای حضرتی -
میوه ای که از حرم امام حسین علیه السلام اومده

پ ن : هرچه از دوست رسد نیکوست ...
پ ن : دوستان به جای شما ...


  • باران بهاری

یه نوا ی دوست داشتنی که منُ یاد شبای محرم میندازه ، یاد شبای خوب جوونیم ، یاد خدا ، یاد امام حسین


پ ن : از کودکی به گردن ما شال ماتم است /  نابرده رنج، گنج به ما داده ای حسین


  • باران بهاری

رو یکی از صندلیای کنار میز نشسته بود

روش به من بود و داشت حرفای قبل از رفتنشو برام تعریف می کرد

تو چشاش نگاه کردم و بهش گفتم : کجا داری می ری؟ چرا منو نمی بری؟

خندید... اومد پیشم که دلداریم بده ...

دوباره گفتم - بغض تو صدام بود و سرمو تکون می دادم - : قرارمون چی شد؟ ...

گفت : خودت می دونی که الان نمی شه بیایید ...

تو دلم گفتم : من دیگه عادت کردم ... دیگه دلم نمی لرزه ... دیگه حسم عوض شده ... سخت بود ولی بزرگ شدم...


پ ن : دیروز رفت ... تو آخرین اسمسش بهم گفت : حلالم کن باباجون .

پ ن : من زهر تنهایی چشان ...

پ ن : منتظر می مونم نوبتم بشه ...


  • باران بهاری
اولش هماهنگ کردیم که منم برم
اما حالم جوری نبود که بتونم دووم بیارم برای همین بهش زنگ زدم و گفتم اونجوری نیستم که بتونم بیام
هرسال هر سه شبُ می رفتم اما امسال هنوز نشده که برم...
خوش بحال اونایی که این روزا کوله شونُ پر کردن ...

پ ن : دارم به رفتن فکر می کنم ... یه جای بی نام و نشون ...

پ ن :

در پیله تا به کِی، بر خویشتن تنی؟

                   _ پرسید کرم را، مرغ از فروتنی. 

تا چند منزوی در کنج خلوتی؟

           در بسته تا به کی در محبس تنی؟ 

در فکر رستنم،

                    _ پاسخ بداد کرم. 

خلوت نشسته ام زین روی منحنی.

                  هم‏‏سال های من پروانه گان شدند،  

                           جستند از این قفس، گشتند دیدنی.

 در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ، 

                           یا پر در آورم بهر پریدنی.

 اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی، 

                          کوشش نمی‏کنی، پَرّی نمی‏زنی ...؟


  • باران بهاری

یه وقتائی همینجوری یه چیزی به ذهن متبادر می شه که ممکنه برای چند دقیقه فکر کنی چی شد که این یادم اومد ؛

امروز بدون اینکه اصلا تو فضای اتفاقات گذشته باشم یه خاطره یادم اومد.

نمی دونم چرا یادش افتادم.

شاید خودِ اون خاطره انقد فکرمُ مشغول نکرد که  اینکه چرا  یادم اومده منُ به فکر برد ...


روزی که کسی  با من مشاعره موضوعی می کرد ...

پ ن : زمان خیلی چیزا رو حل می کنه. باید امیدوار بود.



  • باران بهاری

من فراموش نمی کنم که کسی خودشُ قربانی کرد تا من صدمه نبینم...

شاید سهم هردوی ما از این حادثه یک مقدار بود ولی دیگری خودشُ بخاطر من فدا کرد ...

من یادم می ماند ...


پ ن : گاهی سخت میشه بگیم الهی رِضاً برِضائِک ولی خدا مهربون تر از این حرفاست و اگه راضی بشیم به رضاش خیرشُ می بینیم...

پ ن : باید ترک کنیم عادت کردن بهم را ...

پ ن : لبخند بزن ... دنیا که به آخر نرسیده : )



  • باران بهاری

رفتن به اصفهان تجربۀ خوبی بود ...

به نظرم اینکه یه  تجربه رو چجوری  و با چه کسانی تجربه کنیم هم مهمه!

بعدا شاید - اگه لازم باشه - در مورد جزئیاتش اینجا بنویسم ...

بیشتر ترجیح می دم بازخورد کارای خودمُ دریافت کنم ...


امروز حال و هوی خاصی تو حرم حضرت معصومه سلام الله علیها داشتم

نمی دونم چرا ولی قبل از ورود به حرم وقتی داشتیم تو ماشین -در مورد این که می تونیم هرچی دلمون می خواد رو از حضرت معصومه بخوایم - حرف می زدیم،

بدون اینکه حتی دلم بلرزه اشک از چشمام جاری شد...

وقتی رفتم تو حرم حسّم خیلی عجیب بود ؛

انگار کسی مقابلم ایستاده بود که دوست داشتم خودمُ توی بغلش پرت کنم و کلّی باهاش حرف بزنم...

امام رضا علیه السلام رو خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دوست دارم ؛ امام مهربانی ها رو ...

از خواهرشون خواستم زیارت برادرشون رو به زودی زود نصیبم کنند.


پ ن : یه وقتایی نمی دونم کجای دنیا ایستادم!

  • باران بهاری

امروز فهمیدم یکی از همکارامون ، بچه ماکو ئه و اینجا دانشجو بوده

البته درسش تموم شده و منتظره تا مدرکش آماده بشه

برای منابع طبیعی آزمون داده بود و بهش گفته بودن اون و دو نفر دیگه فعلا پذیرش شدن


خاطرات ماکو برام زنده شد...

سُرخوردن رو برف

دریاچه

ارس

کوه های ترسناک

بام فرهاد

بارون شدیدی که اون روز باعث شد به سرعت از روی اون پُل شکننده سریع رد بشیم و بریم تو ماشین

اون بچه که دستش شکسته بود

تصادف ماشین م. اینا با ماشین همسایه شون

حتی مرز بازرگان و سفر کربلا

یادش بخیر...


البته وقتی یادم میاد چند ساعت تو راه برگشت از اونجا بودیم حالم بد میشه ...


پ ن : گاهی بعضی جاها ، بعضی آدما ، بعضی خاطرات رو زنده می کنن ...


  • باران بهاری

دیشب می خوند :


ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیر ها ...


هنوز تو سرمه ؛

شاید یه روزی بنویسمش و بزنم به دیوار تا همیشه یادم باشه مقصر خودم بودم 


پ ن : اگه این شعرا نبود من چی کار می کردم ینی؟


  • باران بهاری