رفتن به اصفهان تجربۀ خوبی بود ...
به نظرم اینکه یه تجربه رو چجوری و با چه کسانی تجربه کنیم هم مهمه!
بعدا شاید - اگه لازم باشه - در مورد جزئیاتش اینجا بنویسم ...
بیشتر ترجیح می دم بازخورد کارای خودمُ دریافت کنم ...
امروز حال و هوی خاصی تو حرم حضرت معصومه سلام الله علیها داشتم
نمی دونم چرا ولی قبل از ورود به حرم وقتی داشتیم تو ماشین -در مورد این که می تونیم هرچی دلمون می خواد رو از حضرت معصومه بخوایم - حرف می زدیم،
بدون اینکه حتی دلم بلرزه اشک از چشمام جاری شد...
وقتی رفتم تو حرم حسّم خیلی عجیب بود ؛
انگار کسی مقابلم ایستاده بود که دوست داشتم خودمُ توی بغلش پرت کنم و کلّی باهاش حرف بزنم...
امام رضا علیه السلام رو خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دوست دارم ؛ امام مهربانی ها رو ...
از خواهرشون خواستم زیارت برادرشون رو به زودی زود نصیبم کنند.
پ ن : یه وقتایی نمی دونم کجای دنیا ایستادم!