بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

بعضی وقتا وقتی کسی می پرسه : " مگه نه ؟ " ، دوست دارم خیلی راحت بگم : " نع! " .

همیشه هم الکی بودن خوب نیست :

الکی خوش

الکی مهربون

الکی مودب

الکی ...


پ ن : باید واقعیت ها رو لمس کنیم.


  • باران بهاری
بابا بزرگ آلزایمر داشت و بخاطر همین بچه هاش کمتر حوصله ـشُ داشتند.

از بین اونا فقط بابا بود که قبول کرده بود تا پدرش با ما زندگی کنه ؛ همه جوره مراقبش بود و تر و خشکش می کرد.

کلاس دوم یا سوم دبستان بودم ؛

بابابزرگ هرموقع فرصت می کرد بهم سوره های کوچیک ِ قرآنُ یاد می داد.

وقتی سرحال بود شعرایی رو که بلد بود برامون می خوند :


گلی خوشبوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به دستم

بدو گفتم که مُشکی یا عبیری
که از بوی گلاویزِ *1 تو مستم

بگفتا من گِلی نا چیز بودم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم

کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان گِل ِ بی بوی هستم *2

یا می خوند :

شنیدم گوسپندی را بزرگی

رهانید از دهان و دست گرگی


شبانگه کارد در حلقش بمالید

روان گوسپند از وی بنالید


که از چنگال گرگم در ربودی

ولیکن عاقبت خود گرگ بودی*3


گاهی هم می زد تو فاز ِ زبان اصلی :

محبّت بیر بلا شی دیر
گرفتار اولمیان بیلمز

زمستان چکمین بلبل
بهارین قدرینی بیلمز*4


اون موقع ها بابا حرفایی رو که زیرنویس لازم داشت برامون بصورت کلی معنی می کرد ؛

یه چیزایی ته ِ ذهنم مونده ولی غیر از چند تا کلمۀ ساده هیچی از این زبان بلد نیستم.


پ ن : هر از گاهی یاد ِ بابابزرگ می افتم . / خدا رحمتش کنه. آمین

*1 و 2 و 3  : اینجوری این شعرها رو می خوند - یه کم با اصلش فرق داره - دی :

 :4* 

محبت یک درد عظیم هست
اونی که گرفتار محبت نشده درک نمی کنه

بلبلی که زمستون ندیده
قدرِ بهارُ نمی دونه


  • باران بهاری

امروز شیرتوت فرنگی درست کردم.

حالم خوب نبود ؛ در حالی که یکشنبه بود ، حسّ ِ غروب جمعه وجودمُ پُر کرده بود. 

پیشنهاد دادم بریم بیرون و قدم بزنیم.

یه پارک نزدیک خونه ست.تا اون جا پیاده رفتیم.

هنوز 5 دقیقه ننشسته بودیم که نگهبان اومد و گفت : " تعطیله " !

برای من همونقدر هم بس بود که حالمُ عوض کنه.

شُکر...

پیشنهاد بعدی خریدن نون ِ سنگک و برگزاری شام بصورت نون و پنیر و طالبی بود.

فوری شعرشم خوندم :

نون و پنیر و طالبی    چه پیشنهاد جالبی

البته  موقع خوردن خیلی استقبال شد ولی شام هم به جای خودش برقرار بود که خدا رو شکر اون هم از قبل داشتیم.


پ ن : دلم می خواد مطمئن بشم حال ِ همۀ ما خوب است !


  • باران بهاری

دیروز بعد از هفت هشت ماه ، دوباره ماه و خانواده ـش رو دیدم.

تو این مدت هرچی تماس گرفتم یا اسمس زدم، یا جواب نداده بود یا با بی محلی و سردی رفتار کرده بود.

حتی وقتی مامان سراغشُ ازم گرفت، گفتم : " من هرچی تماس می گیرم جواب نمیده ، منم کاری بهش ندارم."


قرار بود عصر بیان و برای شام هم مهمونِ ما باشن. تقریبا ساعت ده شب بود که رسیدند.

ماه خیلی گرفته بود. اصلا انتظار نداشتم. انگار مجبورش کرده باشن بیاد.

هرچی سعی می کردم سر حرف رو باز کنم تا یه چیزی بگه،  سکوت می کرد و چیزی نمی گفت.

به بهونۀ بچه رفت تو اتاق. دیگه داشتم ناراحت می شدم.

منم رفتم سراغ آماده کردن وسیله های شام.

سفره رو چیدم. داشتم شام رو حاضر می کردم که ر.م اومد و حالمُ پرسید.

- خوبم.

پرسید: " ماه خوبه ؟"

- نه. مث ِ مجسمه ابوالهول فقط نگاه می کنه.

گفت : " تو خودت باش. باهاش مهربون باش و گرم رفتار کن. "

تا اون موقع هم سعی ـم همین بود ولی رفتارش داشت منُ عصبی می کرد.

سفره که چیده شد همه نشستند و شام خوردند.

ر.م هی می زد به پام که تعارف کن. 

دلم نمی خواست حرف بزنم.

با اینکه نمی دونستم چه عکس العملی نشون می ده ، تعارف کردم که : " از خودتون پذیرایی کنید."

بعد از شام و قبل از جمع شدن سفره ، ماه دوباره رفت تو اتاق.

منم همه چی رو گذاشتم و رفتم اونجا پیشش.

شیرین کاری های کلوچۀ قندی باعث شد یه کم بخندم. ماه اما سعی می کرد خودشُ کنترل کنه و نخنده.

من ادامه دادم تا یه کم از حالتی که داشت بیرون اومد.

بهم نگفته بود کجا قراره برن - هرچند خودم می دونستم - ولی منتظر بودم یه اشاره ای بکنه.


بعد از چند بار تماس و اسمس وقتی دیده بودم بی محلی می کنه و جواب نمیده ، تصمیم گرفته بودم کاری به کارش نداشته باشم و بی خیالش بشم؛ حتی یادم بود که چند روز قبل تولدش بوده ولی نه اسمس زدم و نه به روی خودم آوردم تا این که همسرش تماس گرفته بود که می خوان بیان خونه ـمون.
ضیافتی نبود ولی در حد بضاعتمون و توان من تو اون شرایط سعی کردم همه چی خوب باشه.


بازهم من سر حرف رو باز کردم.

- خیلی التماس دعا داریما. ان شا الله بهتون خوش بگذره. ما رو فراموش نکنید.

تازه یخ ـش باز شد ؛ آه کشید و گفت : " انقد مشکلات داریم که اصلا حواسم به هیچی نیست. "

- زیارت بهترین بندۀ خدا دارید می رید. خدا بخواد همۀ مشکلات حل میشه.

در مورد مادرش چیزی گفت و اشکش هاشُ پاک کرد ؛ بعد هم گفت که نگران تنهایی پدرش ـه.

گفتم : " می خوای وقتی نیستید ما به پدرتون سر بزنیم و کمک ـشون کنیم؟ "

گفت : " چه کمکی؟ "

برای یه لحظه حس کردم لابد حرف بدی زدم.

گفتم : " نمی دونم هر کاری که لازمه. "

انگار ناخواسته حرفی رو زدم که اون می خواست به من بزنه.

بهم گفت : " میشه یه کمکی در مورد بابا بهم بکنی؟ "

سرمُ به نشونۀ سوال ،کج کردم تا حرفشُ کامل کنه.

گفت : دنبال یه کسی می گردیم که بتونه بابا رو تر و خشک کنه؛ چون از پس ِ هیچ کاری ـش بر نمیاد. "

منظورش این بود می خوان برای پدر ـش زن بگیرن.

...

خلاصه یه کم در این موارد حرف زدیم.

یه کم هم ناراحت بود که دلارهاشون پیش خودشون نیست و نمی تونن سوغاتی بخرن.

بعد من موضوع رو عوض کردم و حرف رو به جای دیگه ای کشوندم.

یه ذره حالش بهتر شده بود.

تلفن ـش زنگ خورد. پدرـش بود. ماه گفت : " هنوز راه نیفتادیم. تا ده دقیقه دیگه میاییم ."

بعد پا شد بهم کمک کرد تا ظرفای میوه رو جمع کردم.

شاید 4 یا 5 بار بهم گفت : " حلالم کن. دست خودم نیست. نمی فهمم چی کار می کنم ."

ر.م دوست داشت باهاشون بریم میگون ولی ماه تو اتاق بهم گفت : " اگه میشه صحبت کنید برنامه نذارن چون ما کلی کار داریم و همه چی پشت سر همه و به کارا نمی رسیم." بعد از رفتن ـشون به ر.م گفتم که اصرار نکنه. روز ِ بعد هم پیشنهاد رفتن با اون ها به نمایشگاه کتابُ قبول نکردیم چون حس کردم ماه دوست نداره مزاحمشون باشیم.


شبی بود برای خودش ولی بخاطر رفتار ماه به من سخت گذشت...


پ ن : طولانی شد اما باز هم نشد همه چی رو بگم ؛ یه چیزایی رو میشه نوشت و میشه در موردش حرف زد ولی یه چیزایی رو نمیشه!

  • باران بهاری

طلای گنبد ِ تو وعده گاهِ کفترها ست

دل ِ شکستۀ من بی شکیب می آید ...


پ ن : خیال کن که غزالم بیا و ضامن ِ من شو ...

پ ن : دلم بدجوری تنگ شده ... کاش بشه اونی که دلم می خواد ...


  • باران بهاری

وقتی به کسی، چیزی یا حتی کاری عادت می کنیم ، سخته که بخوایم یهویی بذاریمش کنار ؛ یه وقتایی خیلی زمان می بره و شاید در نهایت هم خود ـش کنار بره ولی یاد ـش از ذهن و دلمون پاک نشه. برای من هم سخت بود تو این مدت ِ خاص حرفامو قورت بدم و هیچی نگم.

با خیلی ها حرف نزدم ولی حرفاشونُ دورادور خوندم و شنیدم ...

خیلی ها رو ندیدم ولی - بدون اغراق - هر روز در یادم رفت و آمد داشتند ...

خیلی چیزا رو برای خودم نداشتم ولی وقتی دیدم دیگران دارند خوشحال شدم ...

حالا می خوام از ته ِ ته ِ دلم دعا کنم : "عادت نکنم ؛ شکر گزار ِ این نعمت بزرگ الهی باشم و بتونم اونجوری که خدا دوست داره ازش مراقبت و نگهداری کنم " و آرزو می کنم خدایی که از مادر مهربون ـتره به همۀ کسایی که هنوز از این نعمت برخوردار نشدن بچشونه.


پ ن : میگن از دل برود هر آنکه از دیده برفت ولی خیلی ها به دیده نیامده در دل نشسته اند ،حتی مادام العمر!

پ ن : چجوری ـشُ نمی دونم ولی گاهی دل به دل راه داره ...


  • باران بهاری

ف.ا یکی از فامیل های دورشون ـه ؛

خاطره ای که ازش داشت این بود که حدود 40 سال پیش براش لباس مهمونی دوخته.

حالا بعد از این همه سال تماس گرفته و همه شون ُ برای مهمانی ِ صبحانه! اونم تو طبقه دوازدهم ِ یه برج دعوت کرده. قراره  از دور دنیا جمع بشن تا هم از حال و روز هم باخبر بشن و هم یادی از خاطرات گذشته داشته باشند.


پ ن : گذشته ها هم همیشه نمی گذره ...


  • باران بهاری

موقعیت هایی تو زندگی پیش میاد که میشینیم زندگیمونُ مرور می کنیم ؛ مث ِ اینه که داریم نمودار ِ زندگیمونُ با تمام ِ پستی و بلندی هاش می بینیم. نقاطی هست که نشون میده مسیر زندگی ـمون تغییر کرده ، یه جاهایی متوقف شدیم ، یه وقتایی با تمام ِ توان جنگیدیم تا همه چی اونجوری باشه که ما دلمون می خواد و یه زمانی هم مث ِ یه برگ خشک خودمونُ به دست قضا و قدر سپردیم تا هرچی که قراره به سرمون بیاد ، مقدّر بشه.

در نهایت تجربه ی لحظه های مختلف بهمون میگه الان کجا ایستادیم ...


پ ن : گاهی اونی که تو دلمون هست رو نمی تونیم به گفتار یا نوشتار تبدیل کنیم و فقط امیدواریم خود حدیث مفصل بخوانند ازین مجمل.

پ ن : شاید روزی زندگی  لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود !


  • باران بهاری

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه

دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی

و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی

خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم


پ ن : سعدی

پ ن : صبح ها ساعت 30 : 9 صبح از شبکه 4 برنامه ای با عنوان دلنوازان پخش میشه ؛ آوازِ  این شعرُ تو اون برنامه شنیدم ...


  • باران بهاری

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند


پ ن : قیصر امین پور


  • باران بهاری