آسمون مدام غُرغُر می کنه و صدای کُلُفتِشُ به رخ می کشه ولی دریغ از یه قطره بارون.
دلم بارون می خواد. ازونا که حال ِ من و هوا رو باهم عوض کنه.
پ ن : ببار ای بارون ببار ... با دلم گریه کن خون ببار ...
آسمون مدام غُرغُر می کنه و صدای کُلُفتِشُ به رخ می کشه ولی دریغ از یه قطره بارون.
دلم بارون می خواد. ازونا که حال ِ من و هوا رو باهم عوض کنه.
پ ن : ببار ای بارون ببار ... با دلم گریه کن خون ببار ...
امروز تولد ِ شکوفۀ بهاری ـه.
خیلی وقته که ندیدمش. دلم براش یه ذره شده. هر چند وقت یه بار یه نقاشی ِ 6 در 4 می کشه و برام می فرسته.
با اتفاقایی که افتاده نمی دونم کِی دوباره ببینمش.
پ ن : اینجا اردیبهشت پُر از گل ها و شکوفه هایی ـه که روزگارمونُ بهاری می کنن.
این شب ها تکرار ِ سریال ِ شهریار رو می بینیم.
الان می فهمم که موقع پخش اولیه ـش زیاد با دقت نگاه نکرده بودم یا شایدم اون موقع برام جذابیتی نداشت.
غزل های این قسمت عالی بود ؛ مخصوصا اون که صبا موقع سه تار زدن می خوند.
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کج تابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
وقتی جوونیای شهریار رو تو این فیلم نشون می ده یادِ کلوچۀ قندی می افتم ؛
به نظرم حالت ِ چشما ـشون و فرم دهان ـشون مثِ همه.
تو زندگی به جایی می رسیم که خواه ناخواه باید وانمود کنیم ؛ هرکس بخواد خلاف این جریان شنا کنه ، غرق میشه. مثلا باید وانمود کنیم : خیلی از چیزایی رو که دیدیم ، ندیدیم ؛ چیزایی رو که شنیدیم ، فراموش کردیم و ...
حتی تو دستگاه الهی هم همینجوریه ؛ گاهی خدا هم وانمود می کنه هیچ اتفاقی نیفتاده ...
فقط نکته ـش اینجاست که باید حواسمون باشه ، هرجایی نباید وانمود کنیم!
پ ن : صِبغة الله و مَن أَحسنُ مِن الله صبغة و نحن لهُ عابدون / سوره بقره آیۀ 138
بعد از یه مدت ِ حدودا یک ماهه م.ب بهم زنگ زد تا شمارۀ خونۀ جدید ـشونُ بهم بده. مث ِ همیشه کُلّـــــــــــی انرژی بهم تزریق کرد. همیشه وقتی باهاش حرف می زنم دیدم نسبت به زندگی و آینده عوض میشه.
پ ن : چقدر خوبه که آدم ـهای خوب رو بشناسیم : )
پ ن : خدایا ما رو مورد ِ پسند ِ خودت و مایۀ آرامش ِ بندگانت قرار بده./ آمین
حدود ساعت دوازده شب بود که م اومد.
من منتظر بودم تا ر.م و بابا برگردن.
خیلی وقت بود - هست - ، که حوصله نداشتم - ندارم - لای هیچ کتاب ِ شعری رو باز کنم. یه وقتایی همینجوری - حفظی - یه چیزایی میاد تو سرم اما مث ِ قدیما حال و حوصله شعر خوندن ندارم. حتی وقتی کسی اسمس می زنه ، یا جواب نمی دم یا جوابی که می دم مث ِ قبل برای رو کم کنی نیست و یه چیزی برای این که بگم بهش بی محلی نکردم می نویسم که دلش خوش بشه. حس ِ کل کل کردنم تقریبا به خواب زمستانی رفته - البته اگه نمُرده باشه - .
م نشسته بود روی کاناپۀ دم ِ آشپزخونه و برام شعر می خوند. یه جاهایی باهاش همراهی می کردم. زل زده بودم به صورتش. می فهمیدم چه حالی داره ...
پ ن : خراب شدن ِ موبایلم تو این ده- دوازده روز خیلیا رو نگران کرده بود ؛ ولی از دست ِ حرفای بیخودی ِ خیلیا هم راحت بودم.
پ ن : یه روزایی هست که آدم میشینه و به جای فکر کردن به چیزایی که دوست داره، به چیزایی که دوست نداره فکر می کنه.
بالاخره روزهای سپید از راه رسیدند ؛
من هم دوست داشتم مث خیلیای دیگه یکی از کسایی باشم که خودشونُ فقط گرسنه و تشنۀ محبت الهی می کنن و توی این سه روز بشینم تو خونۀ خدا و صداش بزنم ولی نشد دیگه ... یه جاهایی هر کسیُ راه نمیدن ... هعی ...
خودمُ با یه کارایی مشغول می کنم ولی انگار ته ِ ته ِ دلم اونی که می خوام نیست ؛ انگار یه چیزی تو وجودم کمه ...
م داشت کارای خودشُ انجام می داد ؛ بهم گفت : "دعای ماه رجبُ بیار و بلند بخون تا منم باهات بخونم". شروع کردم : "یا من أرجوهُ ..." ؛ گفت : " نه ؛ اینُ که حفظم ؛ اون طولانیا رو بخون" . مفاتیحُ باز کردم و دعاهای رجب رو آوردم ؛ یه جاهاییش خیلی آدمُ میسوزونه ... انگار لازمه یکی بهمون بگه کی هستیم و خدا کیه ...
وقتی اردیبهشتی ِ دوست داشتنی داشت می رفت ازش خواستم بیادِ منم باشه و برام دعا کنه ... خوش به حال ـش.
پ ن : کاش خدا روشُ ازم برنگردونه ...
پ ن : دل ـم تنگ شده ...
أَبْکِی أَبْکِی لِخُرُوجِ نَفْسِی أَبْکِی لِظُلْمَهِ قَبْرِی أَبْکِی لِضِیقِ لَحْدِی أَبْکِی لِسُوالِ مُنکر و نَکیر ...*1
لحظات زیادی تو زندگی هست که دل ـمون تکون می خوره ؛
یه وقتایی برای کسی تنگ میشه
یه وقتایی بخاطر یه اتفاق میشکنه
یه موقعی خاطره ای آرومش می کنه
گاهی هم یادِ بعضی از چیزا اونُ از جا میکَنه و متلاشی ـش می کنه ...
وقتی خوش ـیم که معمولا دوست نداریم حال ـمون عوض بشه اما اگه در هر حال فکر کنیم یه روز قراره همه ـش تموم بشه انقد بالا و پایین نمیشیم. اون موقع که غرق در خاطرات خوب ـمون هستیم به این فکر کنیم که همون آدم که این خاطره رو برامون ساخته یه روز تنهامون میذاره ، اون موقع که داریم از جفای کسی مث اسفندِ رو آتیش بالا و پایین می پریم به خودمون نهیب بزنیم که این نیز بگذرد ...
نمی دونم چرا چند روزه افتاده تو سرم که نباید انتظار وفاداری از کسی داشته باشم و اگه کسی با وفا بود خیلی ذوق مرگ نشم چون تموم میشه ...
همش یاد ِ وقتی هستم که خودمم و خودم ؛ من و طبقۀ نمی دونم چندم از خونۀ آخر. دارم لحظه ای رو تصور می کنم که منُ می ذارن اونجا و روی صورتم خاک می ریزن.
نمی دونم چرا این صحنه رو از بالا می بینم - شاید اثر فیلم دیدن باشه - ...
تا حالا فکر کردید وقتی همه می رن چه اتفاقی می افته؟ باید منتظر چی بود؟
من فقط به این فکر می کنم که منتظر یه آقایی هستم که قول داده میاد. این ـه که دلمُ آروم می کنه.
پ ن : وَ قَدْ نَزَلْتُ مَنْزِلَهَ الْآیِسِینَ مِنْ خَیْرِی (حَیَاتِی) فَمَنْ یَکُونُ أَسْوَأَ حَالاً مِنِّی
إِنْ أَنَا نُقِلْتُ عَلَى مِثْلِ حَالِی إِلَى قَبْرِی (قَبْرٍ)
لَمْ أُمَهِّدْهُ لرَقْدَتِی وَ لَمْ أَفْرُشْهُ بِالْعَمَلِ الصَّالِحِ
لِضَجْعَتِی وَ مَا لِی لاَ أَبْکِی وَ لاَ أَدْرِی إِلَى مَا یَکُونُ مَصِیرِی
و اینک به جایى رسیده ام که از خوبى و اصلاح نفس خود به کلى ناامیدم پس از من بدحال و سیه روزگارتر کیست؟ واى اگر من با چنین حال منتقل شوم به جانب قبرى که براى خوابگاه خود مهیا نکرده و با عمل صالح فرش در آن بستر نگستردم و چرا نگریم در صورتى که نمیدانم مسیرم تا کجاست...*
پ ن : ... وَ سَاکِنٌ مِنْ شَفِیعِی إِلَى شَفَاعَتِکَ/ ... و من از شفیعم چون تو می پذیری دلم آرام است *
1 : میگریم بر جان دادنم میگریم بر تاریکى قبرم میگریم بر تنگى جاى ابدى خودم میگریم براى سؤال منکر و نکیر
...
* : فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی
امروز ملافۀ ( ملحفه ) یکی از پتوهای جهیزیه ـمُ عوض کردم ؛
یاد ِ جلد کردن ِ کتابای مدرسه افتادم با این تفاوت که خیلی سخت تر و وقتگیر تر بود.
یه ملافۀ سفید با یه ساتن ِ آبی ِ گلدار وسطش.
تقریبا 4 ساعت طول کشید ؛ البته وسطاش 5 - 6 تا زنگ تفریح به همراه خوراکی داشتم.
اون موقع ها مامانجونی وقتی می خواست ملافۀ پتوها رو عوض کنه ،با داداشم شیطنت می کردیم و هی می پریدیم وسط پتوها و اونم می گفت : " لا اله الا الله ... انقد از این وسط نرید و بیایید ... " و وقتی می دید فایده نداره مامانُ صدا می زد تا بیاد سراغمون و البته اومدنش خیلی هم اوضاعُ عوض نمی کرد؛ آخر سر هم همه می خندیدیم .
چند وقت بود مهمونی که شب بیاد و خونه ـمون بمونه نداشتیم ؛ برای همین به سرم زد ملافه ها رو بشورم و عوض کنم.
این چندمین باره که با جلد کردن پتوها، یاد ِ بچگی ـم می افتم. : )
پ ن : لحاف دوز ، چینی بند زن ، نمکی ، برف پارو کن ، چرخ و فلکی و ... مشاغلی بودند که اون زمان تقریبا هر روز - به اقتضای فصل - باهاشون برخورد می کردیم. / یادش بخیر ...