اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
پ ن : سعدی
پ ن : صبح ها ساعت 30 : 9 صبح از شبکه 4 برنامه ای با عنوان دلنوازان پخش میشه ؛ آوازِ این شعرُ تو اون برنامه شنیدم ...
سال نوت خیلی خیلی مبارک ...و سبز..
شاعر فرمودن دلم برات تنگ شده بود یه نامه ای برات نوشت ..
حالا نامه ننوشتم اینجا برات نظر گذاشتم..
وبلاگتو دارم میخونم ..اول از همه این شعر قشنگ شیخ سن سعدی عزیز به چشمم خورد ..خیلی زیبا بود ..مثل همیشه ذوقت توی انتخاب شعر مشهوده بانو..
من ان مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز اواز می اید به معنی گلستانم.