از بین اونا فقط بابا بود که قبول کرده بود تا پدرش با ما زندگی کنه ؛ همه جوره مراقبش بود و تر و خشکش می کرد.
کلاس دوم یا سوم دبستان بودم ؛
بابابزرگ هرموقع فرصت می کرد بهم سوره های کوچیک ِ قرآنُ یاد می داد.
وقتی سرحال بود شعرایی رو که بلد بود برامون می خوند :
گلی خوشبوی در حمام روزی
بدو گفتم که مُشکی یا عبیری
که از بوی گلاویزِ *1 تو مستم
بگفتا من گِلی نا چیز بودم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان گِل ِ بی بوی هستم *2
یا می خوند :
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
ولیکن عاقبت خود گرگ بودی*3
گاهی هم می زد تو فاز ِ زبان اصلی :
محبّت بیر بلا شی دیر
گرفتار اولمیان بیلمز
زمستان چکمین بلبل
بهارین قدرینی بیلمز*4
اون موقع ها بابا حرفایی رو که زیرنویس لازم داشت برامون بصورت کلی معنی می کرد ؛
یه چیزایی ته ِ ذهنم مونده ولی غیر از چند تا کلمۀ ساده هیچی از این زبان بلد نیستم.
پ ن : هر از گاهی یاد ِ بابابزرگ می افتم . / خدا رحمتش کنه. آمین
*1 و 2 و 3 : اینجوری این شعرها رو می خوند - یه کم با اصلش فرق داره - دی :
:4*
محبت یک درد عظیم هست
اونی که گرفتار محبت نشده درک نمی کنه
بلبلی که زمستون ندیده
قدرِ بهارُ نمی دونه
الفاتحه...
ان شاء الله
مغفرت خدا
نصیبشون بشه...