بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • باران بهاری
قرار بود بریم هیئت ؛
هنوز نیومد ـه ...
یحتمل ما رو یاد ـش رفت ـه ...
دل ـم خیلی می خواست زائر امام رئوف می شد ـم اما نشد که بشه ...
یه وقت ـایی فکر می کنم بن بست همین جا ست که ما به ـش رسیدیم ولی به دور و بر ـم که نگاه می کنم میگم : خدایا شکرت. دل ـمونُ فقط برای خودت نگه دار.

پ ن : دوباره ضامن ِ من می شوی امام رئوف ....؟



  • باران بهاری
شکر دهان ـم ز سفر بازآمد.

پ ن : م میگه تو با خدا معامله کن. ... : )

  • باران بهاری

به ـم زنگ زده بود ؛

موبایل ـم سایلنت بود و نشنیده بود ـم.

به ـش اسمس زد ـم که ببخشید قضیه اینجوری بوده ، بیداری؟

خود ـش زنگ زد.

گفت داره میره کربلا ؛ حلال ـش کن ـم. 

گفت کمک کار م باش ـم تا غصه نخوره.

دل ـم گرفت.

نگران ـشم. کاش می تونست ـم کاری برا ـش بکنم.

گفت ـم : دعا کن ما رو هم بطلبند. 


پ ن : خدا می دونه تو دل ـم چه خبر ـه...


  • باران بهاری

تقریبا هر روز باهم تلفنی حرف می زنیم ؛

روحیۀ خوبی نداره ؛

سعی می کنم حال و هوا ـش رو عوض کنم ولی هم من می دونم و هم خود ـش می دونه که هیچ چیز ـی عوض نمیشه.

میگه : برای خدا کاری نداره که همه چیز رو درست کنه.

راست میگه ...


پ ن : شهر پر گشت ز غوغای تماشائی ِ ما ...


  • باران بهاری

إِنَّا لله وَ إنِّاَ إِلَیهِ راجِعون ...


شاید - به زعم عده ای - خیلی طول کشید ولی بالاخره راوی قصۀـ آهو خانم هم به آسمون پرکشید.

حالا آروم توی جا ـش خوابید ـه و دیگه نگران ِ هیچکدوم از بچه ها ـش نیست ...

یادم ـه به ـش می گفت ـم : دخترم!


پ ن : روحش شاد که بودن ـش شادی بخش ِ زندگی خیلی ها بود.


  • باران بهاری

سر صبحونه یه ماجرایی رو از د.م نقل کرد که کلی باهم گریه کرد ـیم.

جوری که دوباره هوایی شد ـم ...


چند روزی بود ابروها ـم گره می خورد و چشم ـم رو به زور ِ خوردن ِ پاراستامول باز نگه می داشت ـم؛

امروز مهمونی دعوت بود ـیم ؛

دوباره همونجوری بود ـم  ...

ف.ف گفت فشارت پایین نیست؟

گفت ـم : هست.

ب.م اصرار کرد که فشار ـمُ اندازه بگیرن.

8 روی 4.

ف.ف گفت : من جای تو بود ـم افتاده بود ـم ؛ بیا یه چیز شیرین بخور...

دل ـم می خواست زودتر برس ـم خونه ؛ انگار فقط تو خونه خود ـم راحت بود ـم.


مردد ـم ؛ بین موندن و رفتن ...

اگه بفهمن تو دل ـم چه خبره و تو سر ـم چه فکری ـه حتما همه میریزن سر ـم  که دیوونه شدی مگه؟ واجب نیست که و ...

نگران ـم.


پ ن : ما زنده از آن ـیم که آرام نگیر ـیم ...


  • باران بهاری

امروز یه روز خاص ـه.

شاید استرس و دلهره ای که برای یه آدم ِ دوست داشتنی از دیشب داشتم  -تا مشکلی در عمل ـش بوجود نیاد و حال ـش خوب باشه - باعث ـش شد و تولد ن.م هم یک ـی دیگه از دلایل ـش باشه. به ـش زنگ زدم و تبریک گفت ـم . کلی سورپرایز شد و اینُ از صداش می شد لمس کرد. با این که تفاوت های عقیدتی زیادی باهم داریم اما از اون آدم ـهایی ـه که می تونم به ـش بگم "دوست جون" و واقعا دوست داشتنی ـه. به ـم گفت : " همیشه ازت آرامش می گیرم " ولی بی تعارف کسی ـه که خودش باعث آرامش ـه.

یه گروه در آن کتاب پیدا کردم که ادمین کالایی رو که درست میکنه میفروشه. تو ـش چیزی دیدم که دل ـم خواست بخرم و به کَس ـی هدیه بدم ولی به صورت سه بعدی، از یه طرف روم نشد و از طرف دیگه حس کردم مناسبت ـش گذشته و از  طرف سوم سعی کردم اساسی جلوی خودم رو بگیرم و فقط بذارم این مسئله تو دل ـم بمونه. 

ف.ص اسمس زده بود : " از خداوند برایت چیزی می خواهم که جز خدا در باور هیچکس نگنجد " ؛ به ـش جواب دادم : " ینی چی می تونه باشه؟ شکلک ترس" ؛ جواب ـی که داد آرزوی قلب ـی من بود که امیدوارم محقق بشه و استرس این روزها ـم رو تموم کنه. / آمین.


پ ن : دوست داشتنی ترین آدم ـها اون هایی هستند که بی هیچ چشم داشت ـی خیرخواه همه اند.



  • باران بهاری

امروز - ناخواسته - از همه جا و همه کس  با هم حرف زدیم ؛

هیچوقت این کار نتیجۀ احساس ـی خوب ـی برا ـم نداشت ـه و نداره.

به ـش گفت ـم ارتباط ـمون رو با اون ـا کمرنگ کنیم ؛

تا حدی دلایل ـی که براش آورد ـم قانع ـش کرد ؛

 با توجه به وقایع و اتفاقات اخیر ، حرف و حدیث ـها و ... احتمالا رفت و آمد ـها کات بشه. 

یه مقداری از کارهای برنامه ریزی شده انجام شد ...

شاید مدت ـی بود اینجوری زندگی رو ندید ـه بود ـم ؛

دوباره به خود ـم یادآوری کرد ـم که قرار ـه بگذره ...

این یه گزینه ـست که من مدت ـها پیش انتخاب ـش کردم و امیدوار ـم که نتیجۀ فوق العاده ای خواهد داشت.


پ ن : گاه ـی فکر می کنم کاش مث برنامه های تلویزیونی که تو ـش مدت برنامه رو مشخص کردن ، مدت زندگی آدم ـها هم مشخص بود.

پ ن : مدام با خود ـم زمزمه می کنم : "زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست" ؛ اما وقتی به قسمت بعد شعر می رسم میبینم نمی تونم سیر بخند ـم ... 

پ ن : انقدر از سر و ته نوشته ـم تو ذهن ـم زد ـم که وقت ـی می خونم ـش به نظر ـم میاد جمله ـها ـش هیچ ربط ـی به هم نداره ... دی :  


  • باران بهاری

پاییز برای من پُر از خنکای هوا ، دلهره و گاه دلتنگی ـه.

این روزـا مدام در رفت و آمد ـم و از چونه زدن با آدم ـایی که هنوز ادبیات ِ صحبت کردن  با یک خانم رو یاد نگرفته ـند خسته شده ـم.

بعضی وقت ـا دل ـم می خواد یه نفر باش ـه تا باهاش حرف بزن ـم

کسی که حرف ـای من نگران و ناراحت ـش نکنه و حضور ـش به ـم آرامش بده ؛ شاید کسی مث ِ ا.ع ...

امیدوارم بالاخره تصمیم ِ کبری گرفته بشه ؛ چون تقریبا نفس ـی برام نمونده ...

و دعا همچنان روزنه ای برای ادامۀ راه ـه ...

 

پ ن : خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است ....

 

  • باران بهاری