سر صبحونه یه ماجرایی رو از د.م نقل کرد که کلی باهم گریه کرد ـیم.
جوری که دوباره هوایی شد ـم ...
چند روزی بود ابروها ـم گره می خورد و چشم ـم رو به زور ِ خوردن ِ پاراستامول باز نگه می داشت ـم؛
امروز مهمونی دعوت بود ـیم ؛
دوباره همونجوری بود ـم ...
ف.ف گفت فشارت پایین نیست؟
گفت ـم : هست.
ب.م اصرار کرد که فشار ـمُ اندازه بگیرن.
8 روی 4.
ف.ف گفت : من جای تو بود ـم افتاده بود ـم ؛ بیا یه چیز شیرین بخور...
دل ـم می خواست زودتر برس ـم خونه ؛ انگار فقط تو خونه خود ـم راحت بود ـم.
مردد ـم ؛ بین موندن و رفتن ...
اگه بفهمن تو دل ـم چه خبره و تو سر ـم چه فکری ـه حتما همه میریزن سر ـم که دیوونه شدی مگه؟ واجب نیست که و ...
نگران ـم.
پ ن : ما زنده از آن ـیم که آرام نگیر ـیم ...