بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

دیروز رفتم کتابفروشی برای اردیبهشتی ِ دوست داشتنی ، هدیۀ تولد بخرم ؛

همۀ قفسه ها رو نگاه کردم ؛

اما کتابی که خودش نداشته باشه و بدونم خوشش میاد رو پیدا نکردم .

اول به ذهنم رسید تو پاکت پول بذارم و بهش بدم تا خودش هرچی دوست داره برای خودش بخره اما بعد نظرم عوض شد؛

رفتم براش عطر خریدم .

شاید هیچوقت انقد برای خودم هزینه نکنم ؛

اما وقتی کسی رو دوست دارم سعیمُ می کنم - در حد بضاعت و سلیقۀ خودم - براش سنگ تموم بذارم .

امیدوارم خوشش اومده باشه .


پ ن :  انقد به پینه دوز خوش اخلاق زنگ زدم که خودش خسته شد و گفت تا یه ساعت دیگه مِیلتُ چک کن . . .

پ ن : خدا همیشه کارهایی می کنه که  بیادمون بیاره هست ؛

دیدن اون آقا که تیر به قلبش خورده بود و تیر خلاص توی سرش زده بودند اما بازم زنده مونده بود و بعد از چند سال اسارت  پیش خانواده ـش برگشته بود ،

نشون می داد که تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته .



  • باران بهاری

هر روز دارم بهش زنگ می زنم

میگه نگران نباش ؛ تو برنامۀ کاریمه

داره بداخلاقم می کنه دیگه این  پینه دوز ِ خوش اخلاق !


دیدن م.ب مثل همیشه برام خوشایند بود ؛

 اسمش منو یاد تصمیم های مهم و البته خوب ِ زندگیم میندازه

اون از معدود کسائیه که میتونم باهاشون حرف بزنم ؛

خدا رو بخاطر داشتن چنین دوستی شُکر می کنم.


 پ ن : خدا کنه از پس مسئولیتی که قبول کردم به خوبی بر بیام . . .

پ ن : حرفای مامان تو گوشمه ... حتما درست میگه ... سعی خودمُ می کنم.




  • باران بهاری
یه جایی گیر افتاده بودم که نمی دونستم باید از کدوم طرف برم
از یه آقائی پرسیدم مترو چه جوری میشه رفت؟
گفت متروی کجا؟
گفتم فرقی نمی کنه ؛ فقط من به مترو برسم بتونم راهمو پیدا کنم
گفت باید تاکسی سوار شی بری انقلاب
موندم سر خیابون و به هر ماشینی که رد می شد گفتم انقلاب
تا بالاخره یه تاکسی نگه داشت
داشتم فکر می کردم که اگه برم متروی انقلاب راهم ممکنه دورتر بشه
اما یه جرقه به ذهنم رسید که برم انقلاب و کارایی رو که از قبل نقشه ش رو کشیده بودم پی گیری کنم.
ازدحام پیاده رو و اطراف کتاب فروشی ها  انقد زیاد بود که اگه کسی ندونه فکر می کنه مردم مون چقد اهل مطالعه هستند !
تو چند تا کتابفروشی سراغ گرفتم ... بعضیا اون قطعی رو که من می خواستم نداشتند
تا بالاخره یه جا
قطع جیبی / ورق گلاسه / با خط نستعلیق  و شاید همون که دلم می خواست پیدا شد

غزلیات سعدی 
!

بازش کردم و این غزل اومد :

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید ...

پ ن : رد شدن از کنار فروشگاه گلهای زعیم همیشه برام خوش آیند بوده و هست ؛ کاش یه روز بتونم یه گلفروشی بزنم.
پ ن : ممکنه در طول روز همه چیزایی که پیش بینی کردیم اتفاق نیفته اما اتفاق های خوب میتونه جای خالی خیلی چیزا رو پر کنه . . .
پ ن : م رفت آماده باش زلزله ؛ شاید لازم بشه بره سیستان و بلوچستان .
پ ن : فاصله ها هنوز هستند ...

  • باران بهاری

به س.گ زنگ زدم 

خدا منو ببخشه ؛ اسمش منو یاد پینه دوز خوش اخلاق میندازه

شخصیتش واقعا علمیه اما خب به نظرم تک بعدی بودن اصلا ویژگی خوبی نیست حتی اگه اون بعد علمی بودن باشه

گفت  چند روزی بهم وقت بده

نمیدونم چند روز ینی دقیقا  چند روز ؟ دیگه داره میشه دو ماه ...

حالا من بودم میگفت شما یه بار سر می زنی ، بعد می ری تا یه ماه دیگه !


از طرفی س.س اسمس زده بود که هروقت آمادگی کار - در واقع ادامۀ کار - داری خبر بده

بهش زنگ زدم و هماهنگی کردیم ، هرچند اصلا حوصله نداشتم



به هزارتا چیز تو مدت  شاید یه ساعت فکر کردم



ر.م اسمس زد که فردا میان

اگه بشه دوست دارم بعد از اومدنش برم مشهد

مث اون دفه - تنهایی - !

شده حتی یه روزه برم خوبه

اون دفه خیلی خوش گذشت بهم و البته برام لازم بود

درست مث این دفه که خیلی لازمه

کاش جور بشه


هـ رفت برامون بستنی خرید  و البته برای من مثل همیشه اسپیتامِن .



پ ن : از هر چمن ترانه ای که می گن دقیقا همین پُست ِ منه !


  • باران بهاری

حرفای آلبالو منو به فکر فرو برد ...

یه جورایی حرفای خودم بود شاید ...

به امتحانش می ارزه!


  • باران بهاری

درست نشنیدم چی گفت ؛ برای همین


پرسیدم : نمیدونی یا نمی تونی  ؟


گفت : نمیدونم اما میتونم .


شاید همین جواب دلمو گرم کرد که باید تصمیمم رو عملی کنم ...


پ ن :

تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم                  رند عافیت سوزی همچو ما کجا بینی

ترک خودپرستی کن ؛ عاشقی و مستی کن           تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی



  • باران بهاری
نشسته بودم رو زمین و سرمو به جعبه چرخ خیاطی تکیه داده بودم

-چته؟ خوابت میاد؟

نه ...

- پس چرا ملولی؟ حالت بده ؟ دلت تنگ شده؟

نه ...

-پس چی؟

انگار نه انگار فاطمیه ست ... نه هیئتی ، نه روضه ای ، ...

- تو ببین الان وظیف ـت چیه ؛ حتما که نباید رفت هیئت ...


مامان سعی کرد با حرفاش منو آروم کنه
نمیدونم چم شده بود  اما تو دلم آشوب بود ... حالم خوب نبود ...
خودمم نمی دونم واقعا برای نرفتن هیئت بود یا برای چیز دیگه ای...
 
این چند روز زیاد فکر کردم ؛
به خودم ، به روزگارم ، به اینکه ساعت های شبانه روزمو دارم چجوری میگذرونم ، به کسایی که باهاشونم ،
به اینکه چی می خواستم بشم و اینکه الان کجام ، ... ، به خیلی چیزا ... خیلی چیزا ...
دیدم باید با خودم  بجنگم
باید یکم جدی بشم
باید دور بشم
باید برم


دلم همیشه راست میگه ...  ایندفعه میخواد پا بذارم روش - رو دلم -  ؛
باید گوش بدم ... به دلم ، به حرفش ؛
حس یه قاصدک رها رو دارم که باد داره می بردش ...
حالا مدت هاست که فهمیدم دست و پا زدن فایده ای نداره  ؛
 باید خودم رو رها کنم تا کمتر آسیب ببنیم
باید راضی باشم به شرایطم و

مثل همیشه
برای همه!
بخندم
: )


پ ن : چون زُلف تو ام جانا در عین پریشانی . . .
پ ن : قاصدک شعر مرا از بر کن ؛ برو آن گوشۀ باغ ، سمت آن نرگس مست ، و بخوان در گوشش و بگو باور کن ...
پ ن : باور کن!



  • باران بهاری

تلفن زد که می خوایم بریم لواسون برای عید دیدنی

من گفتم هر وقت ر.م اومد ما خودمون می ریم 

گفته نه ... حالا شاید نشه بعدا برید ...

گفتم من نمیام


یکی نیست بگه آخه من چرا باید برم خونه دایی ِ مامان ِ ...

فامیل دور که میگن همینه دیگه


پ ن : سخت میگذره ...

  • باران بهاری

توی بیمارستان کلی باهم کل کل کرده بودیم

کلی هم قصه و روایت و حکایت برامون تعریف کرد و سعی کرد لابلای حرفاش هم سربه سر من بذاره ؛ بگذریم که من باهمه حرفاش موافق نبودم

تا من حرف می زدم می گفت این حقه بازی ها رو بذار کنار ؛ من به دخترای دانشجوی زیادی  مثل تو  درس دادم ؛ حقه بازی های همشونم بلدم

بعد من یه جواب می دادم که خودش می موند بهم چی بگه و فقط می خندید


اون روز هم وقتی رفتیم خونشون عید دیدنی 

من بلند شدم و با صدای بلند گفتم : دفترا رو میز ؛ استاد اومد

همه خندیدند

بعد طبق پیش بینی قبلیم خندید و چندتا خاطره تعریف کرد

بعد هم از شیطنت های خودش و دانشجوهاش گفت

منم گفتم ای جوووونم ؛ ما خدمت شما شاگردی می کنیم ؛ بچه حلالزاده معلومه به کی میره دیگه


انگار خودش دوست داشت سر به سرش بذارم

یهو برگشت و به مامانم گفت : این دختر - ینی من - یونیکه!

همه ( حتی دخترای خودش ) صداشون در اومد که : اوووووووووووه ...

من خودمو زده بودم به اون راه که ینی نشنیدم چی گفت

اونم برای اینکه حسادت دیگران رو بخوابونه حرفشو به تک دختر بودن من ربط داد و سعی کرد رفع و رجوع کنه



پ ن : اصلا یه جوری شده اگه مث بچه های خوب کاری به کار کسی نداشته باشم ، همه صداشون درمیاد که چته...



  • باران بهاری

یه بنده خدایی می گفت آدما مجبور نیستند

اما به نظر من همیشه هم مختار نیستند

شاید چیزی بین جبر و اختیار باشه

حالا من میخوام از قسمت اختیاراتم استفاده کنم

خیال خودمم اینجوری راحت تره

بر می گردم به همونجایی که برای خودم می نوشتم

خیلی وقته بهش سر نزدم

دیگه کم کم برا خودش جایی شده

یه جورایی جای خالی دفتر آبی مو برام پر کرده

اینجام یه جایی بود ... خوب بود ...

اسمش منو یاد کسی که  سیاه مشق رو  به مناسبت ازدواجم بهم هدیه داد  میندازه


اینجا هم بماند به رسم خوش یادگاری



  • باران بهاری