دیروز رفتم کتابفروشی برای اردیبهشتی ِ دوست داشتنی ، هدیۀ تولد بخرم ؛
همۀ قفسه ها رو نگاه کردم ؛
اما کتابی که خودش نداشته باشه و بدونم خوشش میاد رو پیدا نکردم .
اول به ذهنم رسید تو پاکت پول بذارم و بهش بدم تا خودش هرچی دوست داره برای خودش بخره اما بعد نظرم عوض شد؛
رفتم براش عطر خریدم .
شاید هیچوقت انقد برای خودم هزینه نکنم ؛
اما وقتی کسی رو دوست دارم سعیمُ می کنم - در حد بضاعت و سلیقۀ خودم - براش سنگ تموم بذارم .
امیدوارم خوشش اومده باشه .
پ ن : انقد به پینه دوز خوش اخلاق زنگ زدم که خودش خسته شد و گفت تا یه ساعت دیگه مِیلتُ چک کن . . .
پ ن : خدا همیشه کارهایی می کنه که بیادمون بیاره هست ؛
دیدن اون آقا که تیر به قلبش خورده بود و تیر خلاص توی سرش زده بودند اما بازم زنده مونده بود و بعد از چند سال اسارت پیش خانواده ـش برگشته بود ،
نشون می داد که تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته .