بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

توی بیمارستان کلی باهم کل کل کرده بودیم

کلی هم قصه و روایت و حکایت برامون تعریف کرد و سعی کرد لابلای حرفاش هم سربه سر من بذاره ؛ بگذریم که من باهمه حرفاش موافق نبودم

تا من حرف می زدم می گفت این حقه بازی ها رو بذار کنار ؛ من به دخترای دانشجوی زیادی  مثل تو  درس دادم ؛ حقه بازی های همشونم بلدم

بعد من یه جواب می دادم که خودش می موند بهم چی بگه و فقط می خندید


اون روز هم وقتی رفتیم خونشون عید دیدنی 

من بلند شدم و با صدای بلند گفتم : دفترا رو میز ؛ استاد اومد

همه خندیدند

بعد طبق پیش بینی قبلیم خندید و چندتا خاطره تعریف کرد

بعد هم از شیطنت های خودش و دانشجوهاش گفت

منم گفتم ای جوووونم ؛ ما خدمت شما شاگردی می کنیم ؛ بچه حلالزاده معلومه به کی میره دیگه


انگار خودش دوست داشت سر به سرش بذارم

یهو برگشت و به مامانم گفت : این دختر - ینی من - یونیکه!

همه ( حتی دخترای خودش ) صداشون در اومد که : اوووووووووووه ...

من خودمو زده بودم به اون راه که ینی نشنیدم چی گفت

اونم برای اینکه حسادت دیگران رو بخوابونه حرفشو به تک دختر بودن من ربط داد و سعی کرد رفع و رجوع کنه



پ ن : اصلا یه جوری شده اگه مث بچه های خوب کاری به کار کسی نداشته باشم ، همه صداشون درمیاد که چته...



  • باران بهاری

نظرات  (۱)

امیدوارم هیچ وقت راهتون به بیمارستان نیوفته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی