توی بیمارستان کلی باهم کل کل کرده بودیم
کلی هم قصه و روایت و حکایت برامون تعریف کرد و سعی کرد لابلای حرفاش هم سربه سر من بذاره ؛ بگذریم که من باهمه حرفاش موافق نبودم
تا من حرف می زدم می گفت این حقه بازی ها رو بذار کنار ؛ من به دخترای دانشجوی زیادی مثل تو درس دادم ؛ حقه بازی های همشونم بلدم
بعد من یه جواب می دادم که خودش می موند بهم چی بگه و فقط می خندید
اون روز هم وقتی رفتیم خونشون عید دیدنی
من بلند شدم و با صدای بلند گفتم : دفترا رو میز ؛ استاد اومد
همه خندیدند
بعد طبق پیش بینی قبلیم خندید و چندتا خاطره تعریف کرد
بعد هم از شیطنت های خودش و دانشجوهاش گفت
منم گفتم ای جوووونم ؛ ما خدمت شما شاگردی می کنیم ؛ بچه حلالزاده معلومه به کی میره دیگه
انگار خودش دوست داشت سر به سرش بذارم
یهو برگشت و به مامانم گفت : این دختر - ینی من - یونیکه!
همه ( حتی دخترای خودش ) صداشون در اومد که : اوووووووووووه ...
من خودمو زده بودم به اون راه که ینی نشنیدم چی گفت
اونم برای اینکه حسادت دیگران رو بخوابونه حرفشو به تک دختر بودن من ربط داد و سعی کرد رفع و رجوع کنه
پ ن : اصلا یه جوری شده اگه مث بچه های خوب کاری به کار کسی نداشته باشم ، همه صداشون درمیاد که چته...