خوابم نبرد
خبری که شنیدم دلمُ آشوب کرد
بیشتر از اونی که نگران اون بچه بشم ، نگران خودم شدم
نمی دونم چرا اما ترسیدم
نه اینکه قیامت شده باشه اما حس کردم فرصتی ندارم
خودم و زندگیمُ مرور کردم
هیچی ندارم ببرم پیش خدا
دستام خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خالیه
فقط می تونم با چشمایی که اشک پرشون کرده
و حتی نمی تونم از پشتشون به درستی نگاه کنم به امید لطف خدا دستمُ به در ِ خونش دراز کنم
و بگم دستمُ بگیر
من راهُ گم کردم ...