دیروز با م حرف زدم
درصدد بودم برنامه بریزیم همدیگه رو ببینیم که نشد
ینی نبود که بشه
صداش گرفته و پر از غم بود
می دونستم چشه
یه کم ترسیدم که نکنه . . .
امروز مطمئن شدم اون چیزی که من فکر می کردم نیست اما دلم آشوب شده بود ... درست از همون موقع ؛
هرکی منو می دید می فهمید برای من همه چی روبه راه نیست و بخاطر همین می پرسید چته ؟ چرا نمی خندی ...
مجبور شدم یه کمی ـش رو بروز بدم ؛ شاید در حدی که به من مربوط می شد و از دستم برمیومد
می دونم نگرانشون کردم اما چاره ای نبود
همش حواسم به اینه که حالا چی میشه ...
خدا بخیر بگذرونه
پ ن : چه زود روزای خوب خاطره میشن . . .
پ ن : می خوام بهش بگم هر اتفاقی هم که بیفته تو برای من عوض نمی شی - عمیقا دوسِش دارم ینی - .