اللهم اجعَلنی أفقَرَ خَلقِکَ إلیک و أغناهُم بِک ... / آمین
چند روز پیش مامان ازم پرسید : " از ماه خبر داری ؟ "
گفت ـم : " به ـش اسمس می زنم ولی معمولا جواب نمیده ؛ من هم حوصله ناز و ادا ندارم ... "
گفت : " اون مادر نداره ؛ خواهر نداره ؛ تو باهاش حرف بزن ... "
گفت ـم : " اهل ارتباط داشتن و رفت و آمد نیست. "
امروز هم علی رغم میل باطنی ـم به ـش اسمس زد ـم و روز ـش رو تبریک گفت ـم - شاید برای آخرین بار -
و همونطور که انتظار داشت ـم ، مطابق معمول جواب نداد.
پ ن : بعضی ها رو زیاد تحویل بگیری فکر می کنن خبری ـه ؛ بعد باید بیای ثابت کن ـی منظوری نداشت ـی.
دیروز به طور شگفت انگیزی غافلگیر شدیم
ا.م اومده بود تهران و بعد از حدود یکسال دیدم ـش.
خیلی تغییر کرده بود ولی هنوز همون شر و شور گذشته رو داشت.
ر.م از صبح رفته بود بلیط بگیره تا اگه آقا بطلبند بریم مشهد.
اردیبهشتی ِ دوست داشتنی چند روزیُ تبریز بود و بعد از اومدن، کلی از آداب و رسوم خاص پذیرایی ِ اون ها تعریف کرد که در نوع خود ـش جالب بود.
پ ن : روزها شب میشن و شب ها روز و روزگار میگذره ؛ یه آدمایی می رن و یه آدمایی جاشونُ میگیرن و زندگی ادامه پیدا می کنه ...
پ ن : حس می کنم حسّ تعریف کردنم کم کم داره خاموش میشه ...
با خود ـم قرار گذاشت ـم تو این مدت ِ خاص ، به یه جاهایی سر نزنم و یه آدم ـایی رو نبینم.
هرچند پیش اومده که اون آدم ـا میان و منُ می بینن . دی :
هر دفه میام نت وسوسه میشم ولی باز به خود ـم میگم : " دیگه چیزی نمونده ؛ فقط چند روز صبر داشته باش. "
مث ِ کسی که روزه ـست یا کسی که مُحرِم شده ...
به قول ِ ا.ا آدم باید با خود ـش صادق باشه.
پ ن : عهد نابستن از آن بِهـ که ببندی و نپایی ...
چند وقت ـه همش خواب امتحان می بینم ؛
امتحان عربی
امتحان شیمی
امتحان ریاضی
دیشب هم خواب دیدم کنکور تجربی ! دارم و نمی دونم حوزه امتحانی ـم کجاست .
امروز داشتیم در مورد انتخاب رشته حرف می زدیم ؛
من دوست داشتم هنر بخونم ولی نظر پدرم این بود که تنبل ها می رن سراغ هنر و برای خاطر پدر قید ـشُ زدم.
مدرسه ای که توش درس خوندم ، نمونه مردمی بود و فقط دوتا رشته ریاضی و تجربی داشت ؛
بنابراین بین بد و بدتر انتخاب کردم و ریاضی خوندم.
تا این که نوبت به پیش دانشگاهی رسید و باید مدرسه رو عوض می کردم.
شاید از خوش شانس ـی من بود که مدرسۀ جدید رشتۀ ادبیات یا همون علوم انسانی رو هم داشت و من از خداخواسته تغییر رشته دادم و به سراغ ادبیات رفتم ؛ البته این همۀ ماجرا نبود و باز قهر و اخم پدر ادامه داشت ؛ چرا که باز هم طبق نظر ایشون من ـی که استعداد خوندن ریاضی رو داشت ـم نباید می رفت ـم علوم انسانی بخونم ولی
این بار سر ِ حرف ِ خود ـم موند ـم .
پ ن : همیشه یکی از خط قرمز ـام ، پدر و مادر ـم بودند و ناراحت نیستم که خیلی وقت ـا مسیر زندگی ـمُ بخاطر اون ها عوض کردم.
پ ن : کاش همه اون جوری که دوست داشتند زندگی می کردند چون یه روز به خاطر کارهاشون ، خودشون باید پاسخگو باشن و نه هیچکس ِ دیگه...
ازم پرسید حساسیت ینی چی؟
خیلی تو ذهنم گشت ـم تا یه معنی درخور فهم ـش پیدا کنم.
دیروز تو خلوتگاه ِ خودم به حرفا یی که به اون زدم و به این کلمه خیلی فکر کردم.
گاهی به صورت لحظه ای و گاهی برای مدتی نسبت به موضوعات یا افراد خاص ـی حساس میشیم و شرایط ـی که خودمون یا اون ها در اون قرار می گیریم برامون اهمیت پیدا می کنه ؛ اما شاید زمان و شاید هم تجربه باعث میشه بفمیم نباید حساس بشیم و اینطوری آرامش بیشتری خواهیم داشت ؛ البته ممکن ـه یه جور بی تفاوت ـی تلقی بشه .
به هرحال اسم ـش هرچی که هست برای ادامۀ زندگی لازم ـه ؛ خصوصا در مواقعی که اصـلن به ما ربطی نداره .
هرچی تعلقات آدم و وابستگی ها ـش کمتر باشه ، بهتر می تونه زندگی کنه.
پ ن : شانه هایم را بالا می اندازم و از زندگی لذت می برم ...
پ ن : ز سامان تعلق ها پریشانی غنیمت داد / همه دام است اگر این رشته ها بر یکدگر پیچد / بیدل
نمی دونم بعد از چند سال هـ.م با همسر و یکی از دختراش اومده بود وطن ؛
و ایضا نمی دونم بعد از چند سال دیدم ـش.
به خاطر اون ، خیلی های دیگه رو هم دیدم و با این که باهاشون رفت و آمد نداریم از دیدن ـشون خوشحال شدم.
ا.م بهم گفت : به ما سر نمی زنی!
یه لحظه هنگ کردم چی بهش بگم ؛ چون اصلا فاز ـمون به هم نمی خوره ...
گفتم : سعادت نداریم.
برام یه دعای خوب کرد و گفت : پیش ما بیایید...
امروز دیدم رو صفحۀ آن کتاب ـش عکس بچگی های ز.س رو گذاشته.
یادم میاد تو بچگی ـم هر وقت اون عکس رو کنار آینۀ خونه ـشون می دیدم فکر می کردم عکس خودم ـه ؛ تو اون سن و سال خیلی شبیه هم بودیم. تا این که چند وقت پیش دختر ـش به صورت من خیره شده بود و گفت : شما و مامان چقد شبیه هم هستید. م بهش گفت : خب فامیل ـند دیگه ؛ و اون ادامه داد : چشم ها ـشون خیلی شبیه به هم ـه.
سرنوشت عجیبی داشت ...
آدم از یه لحظۀ بعد خود ـش خبر نداره ...
پ ن : به چشم به هم زدنی بزرگ شدیم ...
یه روزایی حساب کتاب دقیق ـشُ داشتم
الان بی خیال شدم ؛ درست مثل کسی که به سکسکه کردن عادت کرده ؛ البته از نوع خاص ـش!
دیروز بیش تر از نیم ساعت با ن.م حرف زدم ؛ خیلی وقت بود از هم بی خبر بودیم
در مورد خودمون و خودشون ، از هر چمن ترانه ای خواندیم و قرار شد یه روز - یحتمل پیش از روز موعود - همدیگه رو ببینیم.
یه سر به آن کتاب زدم تا مث پارسال نشه و بتونم حداقل با چند روز فاصله پیام هایی رو که برام نوشته شده جواب بدم ؛
5 تا عمومی و یه خصوصی.
امسال اولین نفر ف.ر بود که واقعا غافلگیرم کرد و اصلا انتظار نداشتم بهم اسمس بزنه ...
پ ن : دل ـم می خواد مدام خودمُ تکون بدم و بگم : " نه! تو نباید بخوابی وگرنه یخ می زنی " ولی واقعا نمیشه ... ینی توانایی ـشُ ندارم.
پ ن : خیلی بَد ـه که خیلی از ماها به چشم هامون بیش از حد عادت کردیم !
تو یه لحظاتی ممکن ـه دوست داشته باشی کسی رو در آغوش بگیری
فرقی نمی کنه لحظۀ شادی باشه یا غم
حتی ممکن ـه بخوای هرچی تو وجودت هست رو بهش بگی
شاید اون یه واسطه باشه
درست مث ِ یه حلقۀ اتصال که تو رو به یه بی نهایت متصل می کنه
مث ِ یه ضریح
پ ن : سکوت کرده ام و خیره بر ضریح تو ام / که بشنود دلتان التماس باران را .../ حمیدرضا برقعی