دیروز به طور شگفت انگیزی غافلگیر شدیم
ا.م اومده بود تهران و بعد از حدود یکسال دیدم ـش.
خیلی تغییر کرده بود ولی هنوز همون شر و شور گذشته رو داشت.
ر.م از صبح رفته بود بلیط بگیره تا اگه آقا بطلبند بریم مشهد.
اردیبهشتی ِ دوست داشتنی چند روزیُ تبریز بود و بعد از اومدن، کلی از آداب و رسوم خاص پذیرایی ِ اون ها تعریف کرد که در نوع خود ـش جالب بود.
پ ن : روزها شب میشن و شب ها روز و روزگار میگذره ؛ یه آدمایی می رن و یه آدمایی جاشونُ میگیرن و زندگی ادامه پیدا می کنه ...
پ ن : حس می کنم حسّ تعریف کردنم کم کم داره خاموش میشه ...