نمی دونم بعد از چند سال هـ.م با همسر و یکی از دختراش اومده بود وطن ؛
و ایضا نمی دونم بعد از چند سال دیدم ـش.
به خاطر اون ، خیلی های دیگه رو هم دیدم و با این که باهاشون رفت و آمد نداریم از دیدن ـشون خوشحال شدم.
ا.م بهم گفت : به ما سر نمی زنی!
یه لحظه هنگ کردم چی بهش بگم ؛ چون اصلا فاز ـمون به هم نمی خوره ...
گفتم : سعادت نداریم.
برام یه دعای خوب کرد و گفت : پیش ما بیایید...
امروز دیدم رو صفحۀ آن کتاب ـش عکس بچگی های ز.س رو گذاشته.
یادم میاد تو بچگی ـم هر وقت اون عکس رو کنار آینۀ خونه ـشون می دیدم فکر می کردم عکس خودم ـه ؛ تو اون سن و سال خیلی شبیه هم بودیم. تا این که چند وقت پیش دختر ـش به صورت من خیره شده بود و گفت : شما و مامان چقد شبیه هم هستید. م بهش گفت : خب فامیل ـند دیگه ؛ و اون ادامه داد : چشم ها ـشون خیلی شبیه به هم ـه.
سرنوشت عجیبی داشت ...
آدم از یه لحظۀ بعد خود ـش خبر نداره ...
پ ن : به چشم به هم زدنی بزرگ شدیم ...
c3ed