بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

نمی دونم بعد از چند سال هـ.م با همسر و یکی از دختراش اومده بود وطن ؛

و ایضا نمی دونم بعد از چند سال دیدم ـش.

به خاطر اون ، خیلی های دیگه رو هم دیدم و با این که باهاشون رفت و آمد نداریم از دیدن ـشون خوشحال شدم.

ا.م بهم گفت : به ما سر نمی زنی!

یه لحظه هنگ کردم چی بهش بگم ؛ چون اصلا فاز ـمون به هم نمی خوره ...

گفتم : سعادت نداریم.

برام یه دعای خوب کرد و گفت : پیش ما بیایید...

امروز دیدم رو صفحۀ آن کتاب ـش عکس بچگی های ز.س رو گذاشته.

یادم میاد تو بچگی ـم هر وقت اون عکس رو کنار آینۀ خونه ـشون می دیدم فکر می کردم عکس خودم ـه ؛ تو اون سن و سال خیلی شبیه هم بودیم. تا این که چند وقت پیش دختر ـش به صورت من خیره شده بود و گفت : شما و مامان چقد شبیه هم هستید. م بهش گفت : خب فامیل ـند دیگه ؛ و اون ادامه داد : چشم ها ـشون خیلی شبیه به هم ـه.

سرنوشت عجیبی داشت ...

آدم از یه لحظۀ بعد خود ـش خبر نداره ...


پ ن : به چشم به هم زدنی بزرگ شدیم ...


  • باران بهاری

نظرات  (۲)

من و تصمیم کبری ...

c3ed
به روز هستم
ادم بزرگ میشه و خیلی سریع هم از همه مراحل سنی و عقلیش رد میشه.
مهم اینینه که از هر مرحله لذت های معنوی ومادیشو ببره
و این باعث نمیشه ادم بگه کاش بچه بودم کاش نوجوون بودم
سرنوشت ادم ها هم با تصمیم گیری هاش و اراده خدا تعیین میشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی