بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

" مـی دونی فرق من و تو چیه؟ "


سوالی که تا حالا انقدر به جوابش فکر نکرده بودم . . .

داره جوابای زیادی میاد تو ذهنم ؛

و به جوابی که قبلا شنیده بودم فکر می کنم ؛ یه جواب دروغ !



پ ن : همیشه از دروغ متنفر بودم و هستم ... ویلٌ لِلمُکَذِبین ... خدایا تو خودت بهم کمک کن دروغ نگم .



  • باران بهاری

به م اسمس زدم ؛

حال و احوال و حرفای همیشگی ...

حرفای اونم  همون حرفایی بود که  انتظار داشتم جواب بده

وقتی م رو دیدم ، با اینکه ازش ناراحت بودم اما تهِ تهِ قلبم هنوز دوسش داشتم


دوباره از اول همه چیُ مرور کردم

خودمُ جای م گذاشتم

حتی وقتی مامان در مورد م حرف می زنه ، سوالی ازش می پرسم تا اونم بتونه منُ جای م بذاره و جواب بده

مامان تا یه جائی جواب می ده اما بعد میبینه یه چیزائی جور نیست

میبینه قضاوت انقدرها هم راحت نیست


میگن جلوی ضررُ از هرجا بگیری منفعته اما بعضی ضررا وقتی اتفاق میفته دیگه نمیشه جلوشُ گرفت ؛

مث یه گوله برف هی بزرگ و بزرگتر میشه...

کاش همه چی سامون بگیره

نمی دونم این کابوس کی تموم میشه!

ینی الان م چه حالی داره؟ نمی خوام بدونم این چه دردیه ...


پ ن : و گاهی مرگ پایان نیست آغاز دویدن هاست .../ علی صفائی حائری







  • باران بهاری
دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید
چه بگوئیم به این ساقی ساغر گردان


من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟
مرگ حق است ؛ به من حق مرا برگردان


پ ن : پرنده پابند شد وقتی قفس را برای نشستن برگزید.
پ ن : من به وعدۀ سر خرمنت دل خوش کرده ام ؛ نگو که وعدۀ دروغ داده ای که تو راستگو ترین راستگویان هستی !



  • باران بهاری
جریان امروز تقریبا با اسمس م.ب شروع شد ؛
ازم پرسیده بود کسی رو میشناسم که کار ترجمه تخصصی  انجام بده یا نه ...
منم گفتم آره و باید صبر کنه تا شمارشُ براش پیدا کنم.

بعد به ن.م زنگ زدم ؛ جواب نداد ؛ برا همین با همون لحن همیشگی که باهاش حرف می زنم  براش اسمس فرستادم
دیگه مشغول کارای خودم شدم تا جواب بده
شاید یه ساعتی گذشت
موبایلمُ که چک کردم دیدم بهم زنگ زده و من نشنیدم
خودم دوباره باهاش تماس گرفتم
یه کم طول کشید تا جواب بده

مث همیشه نبود ؛ یه جورایی صداش اون نشاط همیشگی رو نداشت
بهم گفت شماره رو برات اسمس می زنم ؛ خودت تماس بگیر چون الان یه کم حالم خوب نیست
خب باید می پرسیدم چرا خوب نیست ... و پرسیدم. : (

در حالی که صداش پر از بغض بود و لابلای حرفاش می زد زیر گریه بهم گفت چه اتفاقی افتاده
سعی کردم دلداریش بدم و بگم حتما خدا انقدر دوستش داشته که نذاشته قضیه بدتر از این پیش بیاد
می خواستم برم پیشش تا آرومش کنم اما تشکر کرد و گفت تو یه روز تعطیل داری نمی خواد بیای ... خوبم ... فردا خودم بهت زنگ می زنم.

و بعد  با ر.م در مورد اتفاقات عجیبی که یه مدته برام می افته صحبت کردم .
نمی دونم این خوبه یا بد اما یه کم منُ ترسونده.

پ ن : 5 روز تعطیلی در هفته آینده خواهم داشت ... باید براش برنامه ریزی کنم که حروم نشه.
پ ن :  مطمئنم من در هیچ جایگاهی قرار ندارم ؛ مطمئنم ! پس این چه امتحانیه ؟ چرا اینجوری شدم ؟



  • باران بهاری

تقریبا یکی دو سال از من کوچیکتره

وقتی کوچیک بود به قورباغه می گفت "بورقابه "

برا همین بابا هر وقت می خواست حالشُ بپرسه می گفت : بورقابه چطوره؟

مامان تعریف کرد که بورقابه تو کشوری که بهش مهاجرت کردن  ،عاشق یه دختر غیر مسلمون شده ؛
مادرش هم بهش گفته  : اگه بخوای باهاش ازدواج کنی دیگه اسم منُ نیار ...


پ ن : چقد مادرا باید حرص و جوش بخورن ؛ آخرش هم معلوم نیست چی میشه ...



  • باران بهاری
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست

که در این بحر کرم غرق گناه آمده ایم



  • باران بهاری

هر از گاهی یاد زرین خانوم می افتم ...


زرین خانوم عروس حاج خانوم بود . همیشه تو خونۀ حاج خانوم مشغول کار دیده بودمش.

کارایی مث آشپزی ، رُفت و روب یا حتی کارای خود ِ حاج خانوم.

انقد کار می کرد که حتی من نمی دونستم معلم بوده و فکر می کردم خانه داره.

خوشرو  و مهربون بود ؛ موقعی که داشت جدی حرف می زد هم  لبخند از رو لش محو نمی شد.

زیاد نمی دیدمش ؛ شاید گاهی سالی یکبار هم نه ...

اما تو هر برخوردی که باهاش داشتم کلی قربون صدقه م می رفت و از حجابم تعریف می کرد...

زرین خانوم سرطان گرفت ...

یه روز به مامان گفته بودند اومده تهران و خونه دختر خالشه ..با مامان رفتیم دیدنش  : (

تو رختخواب دراز کشیده بود ؛

لاغر شده بود ؛

صورت سفید ِ مثِ بلورش کدر بود...

با اینکه هیچوقت تا اون روز بدون روسری ندیده بودمش

اما از چندتا تار موی جلوی سرش که از روسری ِ عقب رفته ش اومده بود بیرون

و کف سرش که تقریبا معلوم بود ، می شد فهمید شیمی درمانی چه بلائی به سرش آورده...

سعی کرد بشینه اما به اصرار جمع از جاش بلند نشد .

کلی از اینکه رفتیم دیدنش خوشحال شد ؛

همش می گفت دعام کنید .


دقیقا یادم نیست اما به نظرم حداقل 14 ، 15 سال میشه که زرین خانوم دیگه نیست ...

روزی که رفته بودیم خونۀ حاج خانوم برای ختمش مث یه تصویر جلوی چشممه

همه - حتی مردهایی که به زور یه قطره اشکشون در میاد - داشتند برای نبودن زرین خانوم گریه می کردند.

همه دوستش داشتند... همه.

 

بعد از رفتنش همه چی برای خونواده ش عوش شد ؛

من فکر می کنم همه شون از خدا دور شدند ...


چقدر دیروز یاد زرین خانوم بودم ... ینی چرا؟

به این فکر می کردم ینی منُ میبینه؟

خدا روحشُ شاد و مهمان حضرت زهرا سلام الله علیها قرار بده. آمین.



  • باران بهاری
امروز میلاد امیرالمومنین امام علی علیه السلام هست
از صمیم قلب برای اون بچه و همسرش آرزوی خوشبختی می کنم
نمی دونم شاید شروع یه زندگی از این سن خوب باشه
شاید مشکلاتی رو که جوونا دارن اونا نداشته باشن
فکر کنم این اولین و آخرین خواستگارش باشه  : )
حداقل شروع عاشقانه ای دارن و همین که پدر و مادر هاشون حامی شون هستند خیلی خوبه .
حداقل راحت تر و شاید بهتر از زمانیه که بخوان بزرگتر ، به گناه آلوده و دچار دوست بازی بشن ...
اما خب تو این دوره و زمونه هضمش خیلی هم راحت نیست ...

به ف زنگ زدم
کاملا قانعم کرد که نمی شه بیان
امیدوارم مث الان همیشه خبرای خوش بهم بدن
این هم یکی از اون چندتا چیزیه که بهم گفتن و بعدش تاکید کردن به کسی نگو
مامان میگه خیلی تو دارم ؛
تقصیر من نیست ؛ وقتی ازم خواستن حرف نزنم نمی تونم چیزی بگم دیگه ...


پ ن : رسول الله صلی الله علیه و آله و سلّم : أَنَا وَ عَلِیٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّة ؛ من و علی دو پدر این امت هستیم
/ بحارالأنوار 16 95 باب 6 /

پ ن : روز پدر مبارک
پ ن : و خدا هست ؛ دگر غصه چرا ... ؟


  • باران بهاری

خوابم نبرد

خبری که شنیدم دلمُ آشوب کرد

بیشتر از اونی که نگران اون بچه بشم ، نگران خودم شدم

نمی دونم چرا اما ترسیدم

نه اینکه قیامت شده باشه اما حس کردم فرصتی ندارم

خودم و زندگیمُ مرور کردم

هیچی ندارم ببرم پیش خدا

دستام خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خالیه

فقط می تونم با چشمایی که اشک پرشون کرده

و حتی نمی تونم از پشتشون به درستی نگاه کنم به امید لطف خدا دستمُ به در ِ خونش دراز کنم

و بگم دستمُ بگیر

من راهُ گم کردم ...



  • باران بهاری

به م اسمس زدم تا کسب تکلیف کنم

براش گفتم چی شده

اونم مث همیشه تو حرفاش غم و درد دل بود

آدم خیلی بزرگیه

من نمیتونم ، واقعا نمی تونم اونجوری که اون رفتار می کنه رفتار کنم

آخرین اسمسُ من زدم : " منم همینو می گم "


 امروز چندبار یاد اون روز افتادم

روزی که حالُ روزم اصلا دیدنی نبود

مامان سعی می کرد با حرفاش منُ دلداری بده : " تو چرا اصلا به اون زنگ زدی ؛ شأن تو این نیست که با یکی مث اون همکلام بشی ..."

براش دلیل کارمُ توضیح دادم

بگذریم که بعدا خودش ازم حلالیت طلبید و گفت : " ما رو حلال کن اگه یه وقت حرفی زدیم ..."

منم فقط گفتم : " سلامت باشید " ؛ حتی خودم هم نمی دونم واقعا بخشیدمش یا نه...


دلم خیلی می خواد برم مشهد

دلم برای درد دل کردن با امام رضا تنگ شده

خدا بخواد فردا رو روزه می گیرم

ماه رجبُ دوست دارم چون ماه خداست



دلم نمی خواد برم جلسۀ مثنوی اما خب اجباریه مثل خیلی از کارا تو زندگی که اجباریه ...


پ ن : یه عالمه حرف تو دلمه که نوشته نمیشه...


  • باران بهاری