بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

هر از گاهی یاد زرین خانوم می افتم ...


زرین خانوم عروس حاج خانوم بود . همیشه تو خونۀ حاج خانوم مشغول کار دیده بودمش.

کارایی مث آشپزی ، رُفت و روب یا حتی کارای خود ِ حاج خانوم.

انقد کار می کرد که حتی من نمی دونستم معلم بوده و فکر می کردم خانه داره.

خوشرو  و مهربون بود ؛ موقعی که داشت جدی حرف می زد هم  لبخند از رو لش محو نمی شد.

زیاد نمی دیدمش ؛ شاید گاهی سالی یکبار هم نه ...

اما تو هر برخوردی که باهاش داشتم کلی قربون صدقه م می رفت و از حجابم تعریف می کرد...

زرین خانوم سرطان گرفت ...

یه روز به مامان گفته بودند اومده تهران و خونه دختر خالشه ..با مامان رفتیم دیدنش  : (

تو رختخواب دراز کشیده بود ؛

لاغر شده بود ؛

صورت سفید ِ مثِ بلورش کدر بود...

با اینکه هیچوقت تا اون روز بدون روسری ندیده بودمش

اما از چندتا تار موی جلوی سرش که از روسری ِ عقب رفته ش اومده بود بیرون

و کف سرش که تقریبا معلوم بود ، می شد فهمید شیمی درمانی چه بلائی به سرش آورده...

سعی کرد بشینه اما به اصرار جمع از جاش بلند نشد .

کلی از اینکه رفتیم دیدنش خوشحال شد ؛

همش می گفت دعام کنید .


دقیقا یادم نیست اما به نظرم حداقل 14 ، 15 سال میشه که زرین خانوم دیگه نیست ...

روزی که رفته بودیم خونۀ حاج خانوم برای ختمش مث یه تصویر جلوی چشممه

همه - حتی مردهایی که به زور یه قطره اشکشون در میاد - داشتند برای نبودن زرین خانوم گریه می کردند.

همه دوستش داشتند... همه.

 

بعد از رفتنش همه چی برای خونواده ش عوش شد ؛

من فکر می کنم همه شون از خدا دور شدند ...


چقدر دیروز یاد زرین خانوم بودم ... ینی چرا؟

به این فکر می کردم ینی منُ میبینه؟

خدا روحشُ شاد و مهمان حضرت زهرا سلام الله علیها قرار بده. آمین.



  • باران بهاری