هر از گاهی یاد زرین خانوم می افتم ...
زرین خانوم عروس حاج خانوم بود . همیشه تو خونۀ حاج خانوم مشغول کار دیده بودمش.
کارایی مث آشپزی ، رُفت و روب یا حتی کارای خود ِ حاج خانوم.
انقد کار می کرد که حتی من نمی دونستم معلم بوده و فکر می کردم خانه داره.
خوشرو و مهربون بود ؛ موقعی که داشت جدی حرف می زد هم لبخند از رو لش محو نمی شد.
زیاد نمی دیدمش ؛ شاید گاهی سالی یکبار هم نه ...
اما تو هر برخوردی که باهاش داشتم کلی قربون صدقه م می رفت و از حجابم تعریف می کرد...
زرین خانوم سرطان گرفت ...
یه روز به مامان گفته بودند اومده تهران و خونه دختر خالشه ..با مامان رفتیم دیدنش : (
تو رختخواب دراز کشیده بود ؛
لاغر شده بود ؛
صورت سفید ِ مثِ بلورش کدر بود...
با اینکه هیچوقت تا اون روز بدون روسری ندیده بودمش
اما از چندتا تار موی جلوی سرش که از روسری ِ عقب رفته ش اومده بود بیرون
و کف سرش که تقریبا معلوم بود ، می شد فهمید شیمی درمانی چه بلائی به سرش آورده...
سعی کرد بشینه اما به اصرار جمع از جاش بلند نشد .
کلی از اینکه رفتیم دیدنش خوشحال شد ؛
همش می گفت دعام کنید .
دقیقا یادم نیست اما به نظرم حداقل 14 ، 15 سال میشه که زرین خانوم دیگه نیست ...
روزی که رفته بودیم خونۀ حاج خانوم برای ختمش مث یه تصویر جلوی چشممه
همه - حتی مردهایی که به زور یه قطره اشکشون در میاد - داشتند برای نبودن زرین خانوم گریه می کردند.
همه دوستش داشتند... همه.
بعد از رفتنش همه چی برای خونواده ش عوش شد ؛
من فکر می کنم همه شون از خدا دور شدند ...
چقدر دیروز یاد زرین خانوم بودم ... ینی چرا؟
به این فکر می کردم ینی منُ میبینه؟
خدا روحشُ شاد و مهمان حضرت زهرا سلام الله علیها قرار بده. آمین.