بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

هرچند شکسته ست ولی حال و روز منُ درست می کنه " خط شکسته نستعلیق " !

حتی دیدنشم بهم آرامش می ده ، چه برسه به اینکه خودم بخوام بنویسم...


پ ن : اگرچه مستی عشقم خراب کرد ولی   اساس هستی من زین خراب آبادست

پ ن : آبی ست که تشنگی فرو ننشاند ...



  • باران بهاری

پرنیان تقریبا 4 سالشه

می گفت خدا دعاشُ برآورده نکرده

و البته بازم می گفت خب بعضی وقتا دعاها برآورده نمیشن دیگه

البته بماند که چیزی که اون از خدا خواسته اونقد غیر طبیعیه که احتمال برآورده شدنش تقریبا صفره

- هرچند عمیقا معتقدم  هیچی برای خدا غیرممکن نیست -

ولی من حالشُ خوب می فهمم

چون دعای من هم برآورده نشد...

هعی ...

بالاخره اومد و رسید و گذشت ... دهه سوم!


پ ن : من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم ...



  • باران بهاری

دستنوشته
  • باران بهاری

دیشب می خوند :


ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیر ها ...


هنوز تو سرمه ؛

شاید یه روزی بنویسمش و بزنم به دیوار تا همیشه یادم باشه مقصر خودم بودم 


پ ن : اگه این شعرا نبود من چی کار می کردم ینی؟


  • باران بهاری

امروز هم یکی از روزا بود

روزای خدا؟

نمی دونم بگم روزای خدا یا روزای بنده هاش ...

حتی نمی دونم بگم روزای خوب یا روزای بد ...

این روزا چشام چیزایی رو می بینن که قبلا ندیده بودن.

معمولا سرم به کار خودمه

یادمه از بچگی خوشم نمیومده تو صورت دیگران خیره بشم

نمی دونم یه جور خجالت یا شایدم حیا نمیذاره زیاد به صورت دیگران نگاه کنم

یه عکس تو دوره دبستان دارم که

سرمُ انداختم پایین و بر خلاف بچه های دیگه که تو عکس دارن به دوربین نگاه می کنن، نگاهم به زمین دوخته شده

البته این در مورد آدمائیه که مخاطبم قرار می گیرن 

وگرنه انقد که شکل کفشای آدما تو ذهنم می مونه چهره شون رو به یاد نمیارم

حالا اینا رو برا چی گفتم ؟ برا این که بگم چیزایی که امروز دیدم خیلی اتفاقی بود...

ینی معمولا انقد به دور و برم نگاه نمی کنم.

ینی اولش خودم ندیدم

راننده تاکسی باعث شد ببنم


ماجرا از اونجا شروع شد که من ،

مث بعضی از روزایی که نایِ پیاده روی از سرِ میثاقِ 5 تا پیچ شمرونُ ندارم،
وایسادم سرِ خیابون و منتظر تاکسی شدم...

یه پیکان سفید برام بوق زد که اگه مسافرم سوار شم...
اینجور وقتا به حسّم مراجعه می کنم؛

اگه حسّم بهم بگه سوار شو که سوار میشم وگرنه بدون زدن سوت بلبلی نگاهمُ به یه طرف ِ دیگه می چرخونم؛

یا خیلی راحت سرمُ به طرف ِ بالا حرکت می دم که ینی نع! تا رانندۀ اون ماشین راهشُ بگیره و بره؛

این بار هم حسّم گفت وایسا تا یه تاکسی بیاد.

یه تاکسیِ خالی رد شد و نگه نداشت...

شاید اونم حسّش بهش گفته بود که نباید نگه داره.

تاکسی ِ بعدی سمند ِ زرد رنگی بود که از قضا نگه داشت و من سوار شدم...


راننده از همون اول سرِ صحبتُ باز کرد:

- چه عجب یه مسافر سوار شد؛ از صبح تا حالا همینُ کاسبم ... و به هزار تومنی ِ روی داشبورد ماشین اشاره کرد.

- هیشکی این روزا به تاکسیا محل نمی ذاره ؛ از آدم بیچاره بگیر تا کرواتی و غیره ، همه مسافرکشی می کنن...

به هرکی هم حرف می زنی میگه تاکسیا یا دربست می بَرَن یا خالی می رن و ما رو سوار نمی کنن ...

اتفاقا منم همینُ بهش گفتم... خُب راستش هم همینه دیگه.

دوست داشتم بگم حالا کجاشُ دیدی... یه بارون میاد اصلا نسلِ تاکسیا منقرض میشه و مردم مثِ موشِ آب کشیده تو خیابون باید منّت ِ سواری های شخصی رو بکشن و بهشون دولّا پهنا پول بدن که بلکه راضی بشن تا یه جائی ببرَنشون...

خودمُ کنترل کردم و سعی کردم فقط حرفاشُ بشنوم و همکلام نشم.

نزدیک پیچ شمرون بودیم که اعلام کرد مسیر بعدیش کدوم طرفه و من هم چون به همون طرف می رفتم از خدا خواسته از ماشین پیاده نشدم.


دل ِ پُری داشت:

- زنم هی غُر می زنه که تو تنبلی و  اهل کار نیستی؛ منم چند بار نشوندمش پیش خودم و دیده که مسافر تو خیابون نیست... بهش گفتم دیدی حالا هی زِر زِر می کنی ... کو مسافر؟


 - من ( باران بهاری ) بابتِ این ادبیات عذرخواهی می کنم! -


القصه! رسیدیم سرِ خیابون که یهو گفت : دیدی؟ بهش مواد داد ... از تو دهنش درآورد ... ساقی بودا ...

من که تو قصّه ها و روزمرگی های خودم سرگردون بودم با آلارم آقای راننده به خودم اومدم و نگاهم میونِ عابرای

پیاده رو، به یه آدمِ چرک که تند تند راه می رفت گره خورد.

تی شرتِ راه راهِ نارنجی تنش بود ... لحظاتی بیشتر نگذشته بود که دیدم یه جوون ِ حدودا 25 ساله عینکی از کنار پیاده رو باهاش همقدم شد و شونه به شونۀ هم راه افتادن... نمی دونم این چندمین شکارش بود ...


حالا من همۀ این ماجراها رو دارم از تو تاکسی که آروم آروم داره تو مسیر ِ شلوغ ِ خیابون، پشتِ ماشینای دیگه حرکت می کنه ، می بینم.


پسر ِ عینکی داشت باهاش حرف می زد... دیدم از تو جیبش یه پونصد تومنی! درآورد و به راه راه ِ چرک داد؛

اونم از تو دهنش یه چیزی درآورد و داد به اون. بعد هم فاصله گرفتند و از هم جدا شدند.

هردوتاشون چرک بودن اما ساقی - با اینکه به چرکی ِ شاگردای تعمیرگاه هم نبود - چرک تر به نظر می رسید.


از اون موقع دارم همۀ اسکناس ها رو تو ذهنم مرور می کنم... پولی که من دیدم نارنجی بود. ینی پونصد تومنی دیگه؟

آخه با پونصد تومن چی به آدم می دن؟



گاهی دوست دارم یه چیزایی رو هیچوقت نبینم ...

گاهی دوست دارم اون چیزایی رو که نباید می دیدم و دیدم ، از یاد ببرم ...

گاهی دوست دارم خودمُ گول بزنم و بگم  چیزی ندیدم یا حتی اشتباهی دیدم ...

اما چه جوری؟

گاهی سرمُ رو به آسمون بالا می گیرم و می گم : خدایا تو داری می بینی ... من که عددی نیستم.


پ ن : داره می گذره ... برا هرکی یه جور!

پ ن : نمی دونم چرا اما " ساقی " منُ یاد ِ اون خوانندۀ آلپر میندازه ... - من به زن های بدحجاب و غالبا بی حجاب میگم آلپَر ؛ این یه اصطلاحه که خودم ساختم -

پ ن : دلم نمی خواد هیچوقت به بعضی چیزا فکر کنم چون حَسَب ِ اتفاق یا بر اساس مقدرات الهی بدجوری تو همون شرایط قرار می گیرم اما امروز تو مترو خیلی به این فکر کردم که ینی من هم اگه تو بدبختی و بی پولی قرار بگیرم حاضر میشم برم ساقی بشم و یه عده رو بدبخت کنم؟

همیشه فکر می کنم کارگری حتی تو خونه دیگرون به گدائی و خلاف شرف داره ... شرف! چقد شعاری شده ... یه واژۀ قشنگ تزئینی که داره از زندگیا دور میشه ...

 

پی نوشت های ذهن من زیاد و حتی از حوصله خودم هم خارجه!



 

  • باران بهاری

نزدیک 4 ماهه که ندیدمش

بیشتر اسمسی با هم در ارتباط بودیم

یکی دو روز پیش زنگ زدم بهش

اونم مث من حرفی برای گفتن نداشت

دلم براش خیــــــــــــــــــلی تنگ شده

اسمس زدم و دعوتشون کردم بیان خونمون

می ترسم وقتی ببینمش گریه م بگیره و پیش بقیه تابلو بشه

خیلی مسخره ست که برای دیدن کسی که دوسش داری اضطراب داشته باشی ...


پ ن : چند شب پیش تی وی داشت یه خونواده رو نشون می داد که مادرشون ناشنوا بود؛

می گفت وقتی می خوایم احساساتُ براش ترجمه کنیم خیلی سخته؛

مثلا چندتا جمله رو تو یه حرکت دست نشون می دیم و این ینی نمیشه احساسات رو کاملا منتقل کرد

و خودش از اینکه نمیشه همه چی رو براش بگیم ناراحت میشه ...

خیلی وقتا من حس اون کسی رو دارم که هرچی دست و پا میزنم تا بگم داره تو دلم چی میگذره نمیشه ...

پس بهتره لال بشم و سکوت کنم.



  • باران بهاری

تو جاده  وقتی از کنار یه ماشین بزرگ - یه چیزی تو مایه های کامیون یا تریلی  - رد می شدیم،

می گفت بوق بزن ؛ بعدشم دستشُ چند ثانیه میذاشت رو بوق و می گفت :

اینجوری که تو بوق زدی من که کنارت نشستم نشنیدم چه برسه به اون.

درحالیکه  اگه یکی اینجوری برای من بوق بزنه فکر می کنم داره بهم فحش می ده ...


تو جاده وقتی می خواستم به یکی راه بدم تا رد بشه ،

می گفت اول راهنمای سمت چپ رو بزن و بعد آروم آروم برو به لاین سمت راستت ؛

گفتم پس چرا راهنمای چپ؟

گفت این کار ینی به ماشینی که داره از پشت میاد میگی بیا رد شو .

در حالیکه اگه یه خانم این کارو بکنه میگن ببین رانندگی بلد نیست ...


تو جاده  وقتی دارم با سرعت بالا رانندگی می کنم - هر بار - متذکر میشه که اگه لاستیک ترکید یه وقت ترمز نکنیا،

فقط پاتُ از رو گاز بردار و فرمونُ محکم بگیر وگرنه ماشین چپ می کنه ؛

در حالیکه یادم نمیاد این چندمین باره که تکرارش می کنه ...


تو جاده وقتی خسته ست یه گوشه نگه می داره و جامونُ باهم عوض می کنیم

مثلا قراره یه کم بخوابه اما می فهمم که بازم دلش شور می زنه و خاطرش جمع نیست؛

در حالیکه رانندگی منُ تو جاده های مختلف ، تو شرایط آب و هوایی متفاوت دیده و میگه مطمئنم ...


تو جاده وقتی دم دمای غروب میشه میگه الان رانندگی خیلی خطرناکه چون نه هوا تاریکه نه روشن،

بخاطر همین آدم خطای دید پیدا می کنه ؛

در حالیکه خودم هم علاقه ای به رانندگی تو اون ساعت از شبانه روز ندارم ...


تو جاده وقتی نزدیکیای شهر میشیم میگه حواست باشه با اون سرعتی که داشتی رانندگی می کردی نمی تونی تو شهر برونی،

راننده ناشی تو سفرهای بین شهری زیاده بخاطر همین مراقبت بیشتری می طلبه ؛

در حالیکه اینجور وقتا حواسم هست اگه ترمز کردم دستم دکمه فلشر رو فشار بده ...


تو جاده وقتی یکی میبینه راننده - ینی من - خانمه و خودشُ  - با چراغ زدن ، بوق و یا هر روش ممکن دیگه - می کُشه که بهش راه بدم،

میگه گاز بده و محل نذار ؛ فکر کن همیشه حق با توئه و کاری رو که فکر می کنی درسته انجام بده، اصلا هُل نشو ؛

در حالیکه چند مورد کل کل در زمینه رانندگی  تو بزرگراه ها و اتوبان های درون شهری و بین شهری برام اتفاق افتاده

که طرف مقابل جامونده و فرصت نکرده از خجالتم در بیاد ...


تو جاده اتفاقای زیادی می افته ،

در حالیکه ممکنه همۀ سفر رو تحت تاثیر خودش قرار بده ...


پ ن : عاشق مسافرت تو شبم ؛ یه جوری که خوابم نیاد و خودمم راننده نباشم ؛

هوا جوری باشه که شیشه رو پایین بیارم و باد با نفسام قاطی بشه ...

پ ن : یه ترس مخفی همراه با سکوت تو شبه که برام دوست داشتنیش می کنه ...

پ ن : تو جاده باید یه همسفر خوب داشته باشی ؛ یکی که فکر و عقیده و علاقه ش باهات یکی باشه ...

پ ن : تو جاده گاهی دلم نمی خواد به مقصد برسم ؛ فقط دلم می خواد برم ...




  • باران بهاری

ما در دنیا و آخرت میهمان خدا هستیم .

آداب میهمانی را باید رعایت کرد . باید در بدو ورود صاحبخانه را ملاقات کرد ،

بعد هرجا که گفت بنشین نشست و هرچه پذیرایی کرد بهره برد و به صاحبخانه فرمان نداد و جز آنچه آماده کرده نخواست

و دل به وسایل و منزل صاحبخانه نبست و آرزوی مالکیت آنها را نکرد .


مهمان تا صاحبخانه را ملاقات نکرده و ندیده است فکر می کند اصلاً مهمان نیست و به دزدی آمده است ؛

لذا تا صاحبخانه را نشناخته است باید خیلی احتیاط کند .

امّا وقتی که صاحبخانه را شناخت و دید ، دیگر هرچه خواست می خورد .

تنها وظیفه مهمان این است که هرچه صاحبخانه گفت بکند و هرچه هم به او داد بگیرد و نگوید کم است یا چیز دیگری می خواهم .


 اکرموا الضیف ولو کان کافرا

به مهمان حتّی اگر کافر باشد کرم نمایید و او را اکرام کنید .


اگر خود را مهمان خدا دیدی ، هرچه باشی ، خدای کریم حتماً تو را کریمانه دست گیری و اکرام می نماید .

وقتی مهمان می شویم خوبست تمام عیار مهمان شویم .*


*عارفانه ها و عاشقانه های مرحوم میرزا اسماعیل دولابی


پ ن : در حالی که به تو مومنم به مهمانی ات آمده ام یا مُبدّل السیّئات بالحسنات ؛

فأضیفونی و اجیرونی یا أکرم من اعتذرَ إلیهِ المُسیئون.



  • باران بهاری

کلی کار داشتم

هنوز هم کلی کار دارم

نشستم نوشته های گذشته ـمُ مرور کردم

نوشته های سبزم رو ...

دلمی می خواد بنویسم

اما حسم میگه هنوز زوده

کاش یه تحولی اتفاق بیفته

یه اتفاق خیـلی خیـلی خوب

یه چیز متفاوت

من نمی دونم چی ...


پ ن : به کجا چنین شتابان؟ به هرآن کجا که باشد بجز این سرا ، سرایم . . .


  • باران بهاری

چیزی نمونده مهمونی شروع بشه

حالا چی بپوشم ؟


پ ن : و لِباسُ التقوی ذللک خیر/ سوره اعراف آیه 26

  • باران بهاری