بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

قرار بود بریم باغ اناری و برف بازی کنیم ؛

حالم خیلی خوب نبود و نرفتیم...

البته خودشون کنسل کردن ولی دومین بار بود که مجبور شدم از قرص های خ.س استفاده کنم و از خدام بود که نریم. 

همش یاد حرفای ف.ف می افتم ولی مطمئنم که چیزیم نیست ؛ هرچند خیلی هم اهمیتی نداره ...


نمی دونستم کِی میشه به م.ت  زنگ زد،  برای همین بهش اسمس زدم.

تشکر کرد و گفت : " امید به زندگی ندارم ؛ همه کارام لنگه ؛ برام دعا کن ".

ر.م گفت ممکنه آخر هفته بیان تهران ؛

گاهی وقتا دوست دارم اینجا باشه تا یه کارایی رو باهم انجام بدیم و سرش گرم بشه ...

حس می کنم نباید زیاد کاری به کارش داشته باشم ...


پ ن :  امیدوارم یه روزی علم ِ خود درمانی انقدر پیشرفت کنه که لازم نباشه هِی بریم سراغ دکترا...

پ ن : اگه مدرسه ها  با باریدن برف تعطیل بشه من خیلی خوشحال میشم ؛ چون یه روز می تونم چند ساعت بیشتر بخوابم. ش.خسته


  • باران بهاری

امروز تولدشه ...

هرچی فکر کردم شماره موبایلشُ یادم نیومد ؛ یه روزایی بعد از شمارۀ بابا ، شمارۀ اون بود که از یادم نمی رفت...

امسال نشد بهش تبریک بگم.  128

اما هنوز پلاک طلایی رو که بهم هدیه داده بود دارم ؛ روش حک شده بود : " تولدِت مبارک ( اسم من ) ِ من ".


پ ن : تولدش مبارک.


  • باران بهاری

اون روز وقتی از موسسه بر می گشتم همۀ وجودم پر از آشوب شده بود ...

انگار همون حالی رو داشتم که م داشت ...

فقط تونستم به یه نفر اعتماد کنم و حتمن! به خاطر همون یه نفره که الان حالم با م خیلی فرق داره ...

از خدا می خوام حالش رو به أحسن الحال دگرگون کنه .


پ ن : ارسلان تو باغ سرهنگ می گفت : دل ِ آدم سفره نیست که پیش هرکسی بازش کنه ... پس بذار بقچۀ دل منم درش بسته بمونه.

پ ن : آتش زدی در عود ِ ما / نظّاره کن بر دود ما / مولوی


  • باران بهاری

با صدای زنگ موبم بیدار شدم ؛

شماره ناشناس بود و بخاطر همین ترجیح دادم جواب ندم ...

دوباره زنگ زد و من دوباره جواب ندادم ...

تا اینکه تو مترو بودم که ر.م تماس گرفت که م.م بهت زنگ زده بوده و باهات کار داشته و جواب ندادی ...

البته برام غیر منتظره بود که اون به من زنگ بزنه ؛ پرسیدم چی کارم داره؟ گفت : نمی دونم ...

بهش زنگ زدم ؛ جواب نداد ولی بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت ؛

صداش پُر از انرژی بود ... کُلی حال و احوال کرد و گفت : چند شبه که خوابتُ می بینم ...

خواباشُ برام تعریف کرد ؛ یکی از یکی بهتر ... گفتم : خوش بحالت چه خوابایی می بینی ...

گفت : چند وقته همش یادتم گفتم تماس بگیرم حالتُ بپرسم ...


یه وقتایی تو زندگی آدم هست که باید کارو بسپری دست کاردون ... اونوقته که یه نفر از یه جایی که توقع نداری زنگ می زنه و با تعریف کردن خواباش بهت می گه که راهُ اشتباه نرفتی و جوابی رو که منتظرش بودی بهت می ده.


پ ن : خدا رو شکر ... دلم از این خوابا خواست ؛ حتی تو بیداری! : )

پ ن : اطمینان خاطر خیلی خوبه.


  • باران بهاری

مطلع شدیم یکی از خطاهایمان کم شده است ...  دی :  ش.403


پ ن : خدا از خطاهامون کلهم اجمعین بگذره / الهی آمّین!


  • باران بهاری

در صفحه ای از آن کتاب برایم نوشته : قربونت برم دیگه نمیای دوره؟

ولی من حتی یادم نمیاد که اون کیه ...

یحتمل یه زمانی یکی از کسایی بوده که می شناختم ولی الان اصلا بیاد نمیارمش...

عکسایی که صاحبانشون رو میشناختم و منُ به سمت خودشون کشوندند :

هـ.م خیلی جا افتاده و سن و سال دار به نظرم اومد... دیگه اون زیبا رویِ سفید چهره نبود ؛ دختراش بزرگ شده بودند و معلوم بود چطوری بار اومدند... بیشتر از اینکه دیدنشون خوشحالم کنه باعث شد دلم بگیره ...

پیدا کردن ا.ط - یکی از همکلاسی های دبیرستان - که ظاهرش خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی عوض شده بود ... البته باید یه جوری پیداش می کردم چون دوتا کتاب امانتی پیش من داره و همیشه وقتی به لحظه خداحافظی فکر می کنم یادم هست که باید امانتی بعضیا رو که او هم یکی از اون هاست بهشون برگردونم ...

به صفحۀ ز.ع هم سر زدم بلکه عکس ِ سفر اخیرمونُ اونجا گذاشته باشه که خبری نبود ...

م.ب از شیرین کاری های بچه ـش نوشته بود ...

و ...


و به دلم نبود که حتی آن کتاب رو به دست بگیرم و بخونم ...


پ ن : بازم مثل ِ همیشه ، حرفامُ اونجایی که باید بنویسم نوشتم ...

پ ن : دلم می خواد قلم بدست بگیرم ؛ کاغذ رو لمس کنم و واقعی بنویسم ... 


  • باران بهاری

امروز یه سر به فولدر های ایمیلم زدم  و از اونجایی که یکیشون  9999+ شده بود ، رفتم ببینم توش چه خبره ؛ از قضا خیلی اتفاقی روی عکس یکیشون کلیک کردم و دیدم جل الخالق بدون وی پی ان ، آن کتاب باز شد. " آن کتاب " هم اصطلاحیه من در آوردی که خودم برای آن سایت مذکور ساخته ام . خلاصه دیدم در نبود من کلی عکس عوض کردن و بعضی از دوستان و آشنایان هم لطف داشتن و تولدم رو تبریک گفته بودن. من هم به پیام هاشون جواب دادم. نکته خنده دارش هم همین بود که بعد از این همه مدت یحتمل پیام منُ  ببینن چی در مورد من فکر می کنن. که دیدم یکیشون که اون طرف آب تشریف دارن همون موقع جواب داد : تبریک ما برای سال 2014 هم پابرجاست.

البته کلی شرمنده شدم ولی منم جواب دادم : بزرگوارید. من زیاد اینجا نمیام و دیدم حالا که اومدم بی ادبی نکنم و لطف شما رو جواب بدم.


پ ن : فکر کنم این پیام رو قبل از اومدن به وطن برام فرستاده بود. ینی بعدا خودشُ دیده بودم ...

پ ن : حوصله پُست گذاشتنم اونجا نیومد ؛ داشتم  به این فکر می کردم  اگه همچنان باز بمونه شاید یه تغییری در برنامه هام بدم که انگار پشیمون شدند و درشُ بستند...


  • باران بهاری
میوه ها رو از یخچال بیرون آوردم و تو ظرف گذاشتم...

گفت : پرتقال نداریم؟
گفتم : نه ... صبر کن ؛ شک کردم بذا نگاه کنم ... نه ؛ نداریم .
گفت : پس نارنگی بیار ...

یه ظرف پُر از نارنگی تو یخچال بود همه رو  با بقیه میوه ها گذاشتم جلوش و گفتم : انقد کافیه؟
گفت : آره ؛ بیا بشین.

حرفمون گُل انداخته بود ... یکی اون می گفت و یکی من ...   یهو زدم زیرِ خنده ؛
گفت : به چی می خندی؟
گفتم : از دیدن خودمون خنده م گرفته ... درسته که این نارنگیا جلومونه ولی ما مجبور نیستیم همه شُ بخوریما ... یکی من پوست می کنم یکی تو ...
خندید و گفت : نه مجبور نیستیم ... یه نارنگی پوست کند و گفت : حالا اینُ از دست من بگیر ...

پ ن : فقط کافیه برای باهم بودن وقت بذاریم ...

  • باران بهاری
این یه علامته که هرجای دنیا نشونش بِدَن یه معنی رو تداعی می کنه
ینی یه جورایی میشه گفت یه علامت بین المللی ـه  ولی امروز متوجه شدم حتی علامتای بین المللی هم می تونن معانی دیگه ای رو منتقل کنن...

منتظر تاکسی بودم که یه سمند زرد برام بوق زد ؛ مسیرمُ که گفتم نگه داشت ؛
روی صندلی عقب دونفر نشسته بودند برای همین ترجیح دادم برم روی صندلی جلوی ماشین ( شاگرد ) بشینم.
راننده تاکسی  هر عابر یا رهگذری رو که اطراف خیابون می دید  بوق می زد تا ظرفیت خالی ماشین رو پُر کنه. بالاخره توی مسیر یه نفر همون علامت بین المللی رو نشون داد و راننده نگه داشت. فوری یکی از مسافرایی که روی صندلی عقب نشسته بود گفت : میگه ما دونفریم ... دیگه جا نیست.
خنده ـم گرفته بود. چون خیلی برام دور از ذهن بود که یه نفر اینُ بگه.
راننده گفت : میگه دوم.

همونجا بود که فهمیدم هر چیزی با توجه به شرایط خاص خودش معنی پیدا می کنه.

پ ن : به همین سادگی !

  • باران بهاری

به م.ف  اسمس زدم که اگه دوست دارن باهامون بیان ؛

گفت : نوبت حج ـمونه و ممکنه تو همون تاریخ بریم ؛ هرچی قسمت باشه ...

منم گفتم هرچی خیره.

البته تجربه ـم میگه یه جاهایی رو نمیشه بی دعوت رفت !


پ ن : بگذار از گذشته نگوییم و بگذریم / تنها تو را بخوانم و تنها بخوان مرا


  • باران بهاری