قرار بود بریم باغ اناری و برف بازی کنیم ؛
حالم خیلی خوب نبود و نرفتیم...
البته خودشون کنسل کردن ولی دومین بار بود که مجبور شدم از قرص های خ.س استفاده کنم و از خدام بود که نریم.
همش یاد حرفای ف.ف می افتم ولی مطمئنم که چیزیم نیست ؛ هرچند خیلی هم اهمیتی نداره ...
نمی دونستم کِی میشه به م.ت زنگ زد، برای همین بهش اسمس زدم.
تشکر کرد و گفت : " امید به زندگی ندارم ؛ همه کارام لنگه ؛ برام دعا کن ".
ر.م گفت ممکنه آخر هفته بیان تهران ؛
گاهی وقتا دوست دارم اینجا باشه تا یه کارایی رو باهم انجام بدیم و سرش گرم بشه ...
حس می کنم نباید زیاد کاری به کارش داشته باشم ...
پ ن : امیدوارم یه روزی علم ِ خود درمانی انقدر پیشرفت کنه که لازم نباشه هِی بریم سراغ دکترا...
پ ن : اگه مدرسه ها با باریدن برف تعطیل بشه من خیلی خوشحال میشم ؛ چون یه روز می تونم چند ساعت بیشتر بخوابم. ش.خسته