در صفحه ای از آن کتاب برایم نوشته : قربونت برم دیگه نمیای دوره؟
ولی من حتی یادم نمیاد که اون کیه ...
یحتمل یه زمانی یکی از کسایی بوده که می شناختم ولی الان اصلا بیاد نمیارمش...
عکسایی که صاحبانشون رو میشناختم و منُ به سمت خودشون کشوندند :
هـ.م خیلی جا افتاده و سن و سال دار به نظرم اومد... دیگه اون زیبا رویِ سفید چهره نبود ؛ دختراش بزرگ شده بودند و معلوم بود چطوری بار اومدند... بیشتر از اینکه دیدنشون خوشحالم کنه باعث شد دلم بگیره ...
پیدا کردن ا.ط - یکی از همکلاسی های دبیرستان - که ظاهرش خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی عوض شده بود ... البته باید یه جوری پیداش می کردم چون دوتا کتاب امانتی پیش من داره و همیشه وقتی به لحظه خداحافظی فکر می کنم یادم هست که باید امانتی بعضیا رو که او هم یکی از اون هاست بهشون برگردونم ...
به صفحۀ ز.ع هم سر زدم بلکه عکس ِ سفر اخیرمونُ اونجا گذاشته باشه که خبری نبود ...
م.ب از شیرین کاری های بچه ـش نوشته بود ...
و ...
و به دلم نبود که حتی آن کتاب رو به دست بگیرم و بخونم ...
پ ن : بازم مثل ِ همیشه ، حرفامُ اونجایی که باید بنویسم نوشتم ...
پ ن : دلم می خواد قلم بدست بگیرم ؛ کاغذ رو لمس کنم و واقعی بنویسم ...