بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۹ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

از قبل برنامه ریزی کرده بودم ولی قطعی نشده بود

امروز قطعی شد ؛ به بچه های یونی اسمس زدم و به بقیه زنگ!

به م.ت هم زنگ زدم و دعوتش کردم.

اول گفت : بیشتر مراقب خودت باش - این حرفش بهم یه آرامشی داد -

و بعد هم گفت : خیلی دوست داشتم بیام ولی حال مامان زیاد خوب نیست ...

تو صداش ناراحتی به خوبی معلوم بود. سکوت های تیکه تیکه ـش این حسُ بهم داد که داره گریه می کنه.

گفتم : ما براشون دعا می کنیم ان شا الله که بهتر بشن...

نمی تونستم بگم که می دونم درد ِ توی دلش چیه...


پ ن : فیلم بازی کردن سخته... خیلی سخت.

پ ن : روحش شاد.


  • باران بهاری

بهم گفت اسمس زدن که دیگه در این مرکز ویزا صادر نمیشه و فقط خدا می دونه که به من چه گذشت و ...

امّا حالا  ان شاء الله به کرم مولا و آقام امام حسین علیه السلام رفتنی شدم ...


امیدوارم بتونم نائب الزیاره همه دوستداران خاندان نبوی علیهم السلام باشم.  ان شاء الله .


پ ن : لطفا حلالم کنید.

پ ن : رو از منِ شکسته مگردان که سال هاست / رو کرده ام به سوی شما أیها العزیز

          دستم تهی ست راه بیابان گرفته ام / دست من و نگاه شما أیها العزیز

پ ن : معرفی کتاب کامل الزیارات اثر شیخ ابو القاسم، جعفر بن محمد بن جعفر بن موسى بن مسرور بن قولویه قمى


  • باران بهاری

خوب شروع نشد؛

شاید اتفاقات قبل مقدمه ای شد برای اینکه اینجوری شروع بشه

هر کسی منُ می دید می فهمید یه چیزی شده و پرس و جو می کرد ببینه چه اتفاقی افتاده...

توی راه دلم می خواست یه کیسه زباله مشکی پیدا کنم و حرفای دلمُ بریزم توش؛ درشُ محکم ببندم و بندازم تو سطل زباله های تَر...

نمی تونستم با کسی حرف بزنم ... وقتی عصبانی باشم معمولا سکوت می کنم ...


پ ن : نمی دونم چجوری بعضیا به راحتی لقمه حروم از گلوشون پایین می ره !

پ ن : هیچ روشی برای اندازه گیری بعضی چیزا وجود نداره.



  • باران بهاری

امروز از خیابون بهار به محل کارم اومدم

خاطرات بچگی برام زنده شد ...

اون موقع خ.م اینا خونه ـشون تو خیابون بهار بود و گاهی با مامان میومدیم بهشون سر می زدیم.

یادمه همیشه هر وقت می خواستیم بریم اونجا اول می رفتیم یه سر به فروشگاه لایکو می زدیم و حتما مامان یه چیزی - اگه شده یه جفت روبالشتی - از اونجا می خرید.

اون موقع تو عالم بچگی خیلی چیزا برامون مطرح نبود ... فاصله ای که الان بین من و س.خ هست رو اون موقع احساس نمی کردم و برام مثل یه دوست صمیمی بود ...


پ ن : یه روزی می رسه که هرکسی راهش رو خودش انتخاب می کنه... خودِ خودش !


  • باران بهاری

خیلی وقتا دلم می خواد خیلی چیزا رو بگم و در مورد خیلی چیزا حرف بزنم ولی خب یاد حدیثی از امام صادق علیه السلام می افتم که می فرمایند :


استُر ذهابک و ذهبک و مذهبک.

سه چیز را مخفی بدار و هر جایی مگو : رفت و آمدت را ، دارایی ات را و دیدگاه هایت را. 


هرجایی نمی شه هر حرفی رو گفت ...

یادمه سر کلاس این مسئله رو مطرح کردم که لزومی نداره همه چیزو بگیم. بعضی از مستمعین گفتند خب بعداً طرف مقابلمون خودش می فهمه ناراحت میشه... گفتم نباید هر حرفی رو برای هر کسی مطرح کنیم ؛ یه حرفایی رو فقط باید به بعضیا گفت یا اصلا نگفت؛ در واقع همون که می گن : جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت.

چنانچه امام علی علیه السلام به فرزندشان محمد حنفیه می فرمایند:

یا بنی لاتقل مالاتعلم- بل لاتقل کل ما یعلم. فرزندم نگو آنچه را نمی دانی - بلکه نگو همه آنچه می دانی.


پ ن : هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد ...

پ ن : اول نگاه می کنم دارم با چه کسی حرف می زنم و بعد براش توضیح می دم قضیه از چه قراره ...  ; )


  • باران بهاری

این روزا موش ها  به شدت زیاد شدن ... کمتر خیابونی بوده که ازش رد شده باشم و حداقل  یه موش توش ندیده باشم؛

فکر کنم چند وقت دیگه همینطور که دیدن گربه ها و رد شدنشون از کنارمون برامون عادیه ، دیدن موش ها هم عادی بشه ...


پ ن : تو چندتا خونه در حال ساخت که تقریبا در شُرف تحویل بود موش دیدم ... خدا عاقبت ما و شهرمونُ بخیر کنه.


  • باران بهاری

تا جائی که یادمه  آخرین بار محصل دوره راهنمایی بودم که مورد عنایت یه پرنده قرار گرفتم

امروز هم در راه برگشت به خونه به صورت اتفاقی حس کردم خیس شدم... نگاه کردم دیدم وَعــــــــی ! پرنده نسبتا محترم بلایی به سر لباسم آورده که مجبورم بایستم و تمیزش کنم. خدا رو شُکر دستمال مرطوب همراهم بود ولی خیلی افاقه نکرد و انگار که گلاب به روتون یه بچه شیرخوره یه طرف لباس آدمو آباد کرده باشه یه رد سفید ازش به جا موند.

بازم خدا رو شکر که به قول یکی از اساتید بوفالوها پرواز نمی کنند ...

آدم وسواسی ایی نیستم ولی به مرتب بودن لباس هام اهمیت می دم ... سعی کردم لباسمو یه جوری تا بزنم که معلوم نشه ... کار سختی بود ...


پ ن : همیشه اتفاق های غیر منتظره ای وجود داره که آدمو از فکرای خودش بیرون بیاره...


  • باران بهاری
وقتی همدیگه رو دیدیم سعی کرد خودشو خوشحال نشون بده
کلی از این ور و اون ور حرف زد
بعد یه خبر بد بهم داد
سعی کرد آروم و یه جوری که بهم نریزم منُ مطلع کنه
ولی من بهم ریختم ... در ظاهر آروم بودم ولی تو دلم آشوب شد ...

پ ن : خیلی احتیاج به دعا دارم ...

  • باران بهاری

دیروز وقتی سوار تاکسی شدیم یه خانوم اومد کنارم بشینه

گفتم ما دونفریم و درُ بستم

بعد به این فکر کردم که یه وقتایی که سوار یه ماشین نقلی مثل پراید میشم - و یه آقایی که هیکلش اندازه دونفره رو صندلی عقب نشسته - هم باید خودمُ 2 نفر حساب کنم تا مجبور نشم تمام مسیر در کنار یه مرد خودم رو مث کرم خاکی جمع کنم و اون آدم فکر کنه  رو تخت پادشاهیش نشسته و میتونه خودش رو هرچقدر بخواد پهن کنه ...


پ ن : خودم می دونم خیلی بیشتر از یه کمی رو بعضی از رفتارها حساسم ولی این حساسیت هامُ دوست دارم و می خوام همیشه همینجوری حساس بمونم ...


  • باران بهاری

گفت : شام بمون

گفتم : نه ... می خوام با همسرم شام بخورم

گفت : به شرطی که اونم مث تو باشه

گفتم : حتی اگه اونم اینجوری نباشه من وظیفه خودمو انجام می دم ... هرکسی آن دِروَد عاقبت کار که کشت ...

حرفمو تایید کرد و دیگه حرفی نزد ...


پ ن : آدما متفاوتند؛ هرچند گاهی کنار اومدن با این تفاوت ها سخته و رفتارمون رو در لحظه های مختلف، متفاوت می کنه ، ولی قرار نیست همه مث هم باشن...


  • باران بهاری