أَبْکِی أَبْکِی لِخُرُوجِ نَفْسِی أَبْکِی لِظُلْمَهِ قَبْرِی أَبْکِی لِضِیقِ لَحْدِی أَبْکِی لِسُوالِ مُنکر و نَکیر ...*1
لحظات زیادی تو زندگی هست که دل ـمون تکون می خوره ؛
یه وقتایی برای کسی تنگ میشه
یه وقتایی بخاطر یه اتفاق میشکنه
یه موقعی خاطره ای آرومش می کنه
گاهی هم یادِ بعضی از چیزا اونُ از جا میکَنه و متلاشی ـش می کنه ...
وقتی خوش ـیم که معمولا دوست نداریم حال ـمون عوض بشه اما اگه در هر حال فکر کنیم یه روز قراره همه ـش تموم بشه انقد بالا و پایین نمیشیم. اون موقع که غرق در خاطرات خوب ـمون هستیم به این فکر کنیم که همون آدم که این خاطره رو برامون ساخته یه روز تنهامون میذاره ، اون موقع که داریم از جفای کسی مث اسفندِ رو آتیش بالا و پایین می پریم به خودمون نهیب بزنیم که این نیز بگذرد ...
نمی دونم چرا چند روزه افتاده تو سرم که نباید انتظار وفاداری از کسی داشته باشم و اگه کسی با وفا بود خیلی ذوق مرگ نشم چون تموم میشه ...
همش یاد ِ وقتی هستم که خودمم و خودم ؛ من و طبقۀ نمی دونم چندم از خونۀ آخر. دارم لحظه ای رو تصور می کنم که منُ می ذارن اونجا و روی صورتم خاک می ریزن.
نمی دونم چرا این صحنه رو از بالا می بینم - شاید اثر فیلم دیدن باشه - ...
تا حالا فکر کردید وقتی همه می رن چه اتفاقی می افته؟ باید منتظر چی بود؟
من فقط به این فکر می کنم که منتظر یه آقایی هستم که قول داده میاد. این ـه که دلمُ آروم می کنه.
پ ن : وَ قَدْ نَزَلْتُ مَنْزِلَهَ الْآیِسِینَ مِنْ خَیْرِی (حَیَاتِی) فَمَنْ یَکُونُ أَسْوَأَ حَالاً مِنِّی
إِنْ أَنَا نُقِلْتُ عَلَى مِثْلِ حَالِی إِلَى قَبْرِی (قَبْرٍ)
لَمْ أُمَهِّدْهُ لرَقْدَتِی وَ لَمْ أَفْرُشْهُ بِالْعَمَلِ الصَّالِحِ
لِضَجْعَتِی وَ مَا لِی لاَ أَبْکِی وَ لاَ أَدْرِی إِلَى مَا یَکُونُ مَصِیرِی
و اینک به جایى رسیده ام که از خوبى و اصلاح نفس خود به کلى ناامیدم پس از من بدحال و سیه روزگارتر کیست؟ واى اگر من با چنین حال منتقل شوم به جانب قبرى که براى خوابگاه خود مهیا نکرده و با عمل صالح فرش در آن بستر نگستردم و چرا نگریم در صورتى که نمیدانم مسیرم تا کجاست...*
پ ن : ... وَ سَاکِنٌ مِنْ شَفِیعِی إِلَى شَفَاعَتِکَ/ ... و من از شفیعم چون تو می پذیری دلم آرام است *
1 : میگریم بر جان دادنم میگریم بر تاریکى قبرم میگریم بر تنگى جاى ابدى خودم میگریم براى سؤال منکر و نکیر
...
* : فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی