بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۳۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

بابا بزرگ آلزایمر داشت و بخاطر همین بچه هاش کمتر حوصله ـشُ داشتند.

از بین اونا فقط بابا بود که قبول کرده بود تا پدرش با ما زندگی کنه ؛ همه جوره مراقبش بود و تر و خشکش می کرد.

کلاس دوم یا سوم دبستان بودم ؛

بابابزرگ هرموقع فرصت می کرد بهم سوره های کوچیک ِ قرآنُ یاد می داد.

وقتی سرحال بود شعرایی رو که بلد بود برامون می خوند :


گلی خوشبوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به دستم

بدو گفتم که مُشکی یا عبیری
که از بوی گلاویزِ *1 تو مستم

بگفتا من گِلی نا چیز بودم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم

کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان گِل ِ بی بوی هستم *2

یا می خوند :

شنیدم گوسپندی را بزرگی

رهانید از دهان و دست گرگی


شبانگه کارد در حلقش بمالید

روان گوسپند از وی بنالید


که از چنگال گرگم در ربودی

ولیکن عاقبت خود گرگ بودی*3


گاهی هم می زد تو فاز ِ زبان اصلی :

محبّت بیر بلا شی دیر
گرفتار اولمیان بیلمز

زمستان چکمین بلبل
بهارین قدرینی بیلمز*4


اون موقع ها بابا حرفایی رو که زیرنویس لازم داشت برامون بصورت کلی معنی می کرد ؛

یه چیزایی ته ِ ذهنم مونده ولی غیر از چند تا کلمۀ ساده هیچی از این زبان بلد نیستم.


پ ن : هر از گاهی یاد ِ بابابزرگ می افتم . / خدا رحمتش کنه. آمین

*1 و 2 و 3  : اینجوری این شعرها رو می خوند - یه کم با اصلش فرق داره - دی :

 :4* 

محبت یک درد عظیم هست
اونی که گرفتار محبت نشده درک نمی کنه

بلبلی که زمستون ندیده
قدرِ بهارُ نمی دونه


  • باران بهاری

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه

دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی

و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی

خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم


پ ن : سعدی

پ ن : صبح ها ساعت 30 : 9 صبح از شبکه 4 برنامه ای با عنوان دلنوازان پخش میشه ؛ آوازِ  این شعرُ تو اون برنامه شنیدم ...


  • باران بهاری

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند


پ ن : قیصر امین پور


  • باران بهاری

آقا یکی از شروط توحید تویی*

مدیون تو اَم  اگر خدایی دارم


لطف تو نشاند بین قلبم ایمان

صد شکر مسلمان تو اَم یا سلطان


پ ن : قال الرضا علیه السلام : حدثنی ابی موسی الکاظم عن ابیه جعفر بن محمد الصادق عن ابیه محمد الباقر عن ابیه زین العابدین عن ابیه الحسین عن ابیه علی بن ابی طالب قال حدثنی رسول الله صلی الله علیه و آله قال حدثنی جبرئیل قال سمعت عن الله تعالی قال: کلمة لا آله إلا الله حصنی فمن قال لا اله الا الله دخل فی حصنی و من دخل فی حصنی امن من عذابی! بشروطها و انا من شروطها / حدیث سلسلة الذهب ، توحید صدوق ، 25 .



  • باران بهاری
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریب‌وار پیامی به آشنا بنویسم

نرفته یک غمی از دل، غمی دگر رسد از راه
ز خانه‌ی دل تنگ و برو بیا بنویسم

غریبی من و دل را کسی چه داند و بهتر
که مویه‌های غریبانه با رضا بنویسم

پ ن : علی انسانی


  • باران بهاری
ببین یک سایه دارد خسته از آن دور می‌آید
مسیحا ! «سنگ تی پا خورده‌ی رنجور»  می‌آید

به ایوان طلا، تندیس آدم گونه‌ی زردی
شبیه مرده‌ای بی رنگ و رو، از گور می‌آید

کبوتر پر، قناری پر، ... کلاغِ بی‌قراری پر
به صحن ِ آسمانت وصله‌ای ناجور می‌آید


پ ن : قاسم صرافان

پ ن : دلم خواست ...

پ ن : سکوتم که طولانی بشه نوشتن ـم می گیره ...


  • باران بهاری
اگر جای مروّت نیست با دنیا مدارا کن                       به‌جای دلخوری از تُنگ بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار                     همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم           نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

...


پ ن : فاضل نظری

  • باران بهاری

یکی از دوستان توی صفحۀ آن کتاب ـش شعری از فریدون مشیری رو نوشته بود ؛ خوشم اومد ...

بخش هایی از اون رو اینجا بخونید :

دست گنجینۀ مهر و هنر است ؛

خواه بر پردۀ ساز

خواه در گردن ِ دوست

خواه بر چهرۀ نقش

خواه بر دندۀ چرخ

خواه بر دستۀ داس

خواه در یاری ِ نابینایی

خواه در ساختن ِ فردایی ...

آنچه آتش به دلم می زند اینک هردم

سرنوشت بشر است

داده با تلخی ِ غم های دگر دست به هم ؛

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده ست ولی

دست هامان نرسیده ست به هم.


  • باران بهاری
خیلی از جاها برف باریده ...

ببین باز می بارد آرام برف / فریبا و رقصنده و رام برف

عروسانه می آید از آسمان / در این حجله آرام و پدرام برف

زمین را سراسر سپیدی گرفت / به هر شاخه، هر شانه ، هر بام برف

نشسته به اندوه انبوه دشت / به بی برگی باغ ایام برف

ببین باز می بارد آرام برف / فریبا و رقصنده و رام برف

عروسانه می آید از آسمان / در این حجله آرام و پدرام برف

خزان هم به دامان مرگی خزید / کنون فصل سرد سرانجام برف

فرو بسته یک شهر چشمان خویش / و می بارد آرام آرام برف ...


پ ن : همیشه کوچیک که بودم موقع باریدن برف به آسمون خیره می شدم تا دونه های برف رو که از ابرا پایین می افتند ببینم...


  • باران بهاری
 حدود دو سال پیش یه پیام خصوصی تو وبلاگ سبز داشتم که توش اومده بود :
" این پست فقط برای شماست! و با توجه به این که این اثر هنوز منتشر نشده! پس لطفا نه اینجا و نه هیچ جای دیگه از اون استفاده نکنید!" و بعد شعری از یکی از شاعران معاصر رو در ادامه آورده بود که امروز یه بیت از اون همش افتاده بود تو سرم ...
داشتم می گشتم ببینم بالاخره این شعر منتشر شده یا نه که دیدم بله و به این شعر که در ذیل اومده برخوردم ... دیدم قشنگه گفتم اینجا بنویسم شما نیز بخونیدش...

بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست

وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

 

شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ

در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست

 

با شعر حق انتخاب کمترى دارى

آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست

 

هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است

هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست

 

پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند

از چشم آدم ها خُل است از دید من شیداست

 

در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد

دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست

 

دنیا بدون شاعر ِ دیوانه دنیا نیست

بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست

 

من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم

من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست

 

تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها

بیخود نمی گفتند فردا آخر دنیاست

 

تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد

که آخر پاییز امروز است یا فرداست

 

یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست

هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست


پ ن : شعر از مهدی فرجی

پ ن : این شعر اون شعر نیست!


  • باران بهاری