بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۳۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

از اون کساییه که از بچگی اسمش تو خونه ـمون بود و حرفش زمزمۀ لب های مادرم...

دیوان اشعار پروین اعتصامی همیشه رو طاقچۀ اتاق بود ؛

امروز داشتم شعر دیوانه و زنجیر ـش رو می خوندم ... هنوز هم تازه ست ...


گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای / عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند

...

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای / کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست / گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند

ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران / عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند


پ ن :  کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را / به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد / ملک الشعرای بهار

پ ن : به یاد روزا و شبایی که باهم شعر می خوندیم  ...


  • باران بهاری
دیگر بهار در سبد ِ روزگار نیست
دیگر قرار نیست ؛ نه! دیگر قرار نیست

بگذار در غبار فراموشمان کنند
این سینه را تحمّل ِ سنگ ِ مزار نیست

اقرار عشق راه به انکار می برد
این کفر جز عبادت پروردگار نیست


پ ن : شعر از فاضل نظری
پ ن : عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد / عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم / سعدی
پ ن : شیطنت نمی کنم ؛ تنها چند وقتی ست شیطان توی جلدم رفته ...
پ ن : کلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی نقطه چین - حدیث مفصل - بخوان!
پ ن : به رنگ ِ تهی از هرچه دل بخواهد، قدم به قدم همراه شو ...

  • باران بهاری
یه وقتایی یه شعر یا یه جمله بدجوری می افته تو سرم ؛ جوری که همش با خودم تکرارش می کنم ...
گذشته از خوب یا بد بودنش بعضی وقتا می ره رو اعصاب خودم ... مث اون موقع ها که آهنگای عمو پورنگ افتاده بود تو سرم ...
امروز هم همش این بیت تو سرم می چرخید ولی اذیت نشدم :

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم / گرگ دهن آلودۀ یوسف ندریده


شاید همین بهانه ای شد که برم پست هام تو گروه مشاعره رو مرور کنم ...
شاید باعث شد دلم بیشتر از قبل برای سعدی تنگ بشه و سراغ کلیات سعدی که از نمایشگاه کتاب اصفهان خریدم رو بگیرم...

کتاب رو باز کردم و این غزل اومد:

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی

نه ره گریز  دارم  نه طریق آشنائی
چه غم  اوفتاده ای  را که  تواند احتیالی

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آنکه روزی به کف اوفتد وصالی

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی

غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

...

پ ن : امروز اسم خودم + اون شبکه اجتماعی  رو تو گوگل سرچ کردم ... بیشتر گروه هایی که توش فعال بودم رو  به همراه پست هام آورد... کلی خاطره بازی کردم...

  • باران بهاری

دیروز خانمش تماس گرفت که اگه هستید امروز یا فردا می خوایم بیاییم خونتون

گفتم فردا ناهار تشریف بیارید - برای همون روز از قبل برنامه داشتیم -

تعارف کرد و بعد از کلی اصرار قبول کرد  و گفت که فردا - ینی امروز - زحمت می دیم

شاید اولش مث همه مهمونیا من برنامه ریزی کردم و  برای اینکه چیزی کم و کسر نباشه یه کم استرس داشتم

حقیقتا هیچ وقت انقدر خوشحال و خندون ندیده بودمش

جوری که صدقه کنار گذاشتم که مشکلی پیش نیاد

شاید به جرأت بتونم بگم اولین مهمونی ایی بود که هیچ استرسی موقع بودن مهمونا نداشتم و بعد از برگزاری ـشم خیلی راحت بودم

شاید چون خودشون هم اهل رودربایستی نیستند

خدا رو شکر همه چی ردیف بود

براشون قهوه درست کردم

بهم گفت فال هم می گیری؟

گفتم نه  : )

گفت تو که ارمنی نیستی ... فال هم که نمی گیری قهوه درست کردنت برا چیه؟

گفم خوردنیه دیگه ... : )

گفت پس برو حافظُ بیار که من برات فال بگیرم

براش حافظُ آوردم

گفت نیّت کن

نیّت کردم  !


این غزل اومد :


بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند                                که به بالای چمان از بن و بیخم برکند


حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا                               که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند


هیچ رویی نشود آینه حجله بخت                                        مگر آن روی که مالند در آن سم سمند


گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش                          صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند


مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد                              شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند


من خاکی که از این در نتوانم برخاست                                  از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند


باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ                            زان که دیوانه همان به که بود اندر بند


بگذریم که چقد وسطش مسخره بازی درآوردم و همه رو خندوندم

کلی سر به سرش گذاشتم

گفتم خانم بچه ها که فردا دارن می رن اصفهان بذارید برا شمام بلیط بگیریم برید سوریه

شما که قبلا سفرهای خارجی رفتید این دفه برید یه سفر زیارتی ؛ میگن شربت می دن ، اونم از نوع شهادت : )

کلی خندید و گفت تو فتوکپی برابر اصلی ؛ عین مامانتی.

گفتم نه! میگن بچه حلال زاده به داییش می ره ... مسئله وراثتیه و کاریش هم نمیشه کرد : )

بازم خندید و گفت من باید فکر کنم چجوری از پس زبون تو بربیام.

الان دخترش بهم اسمس زده که خیلی بهمون خوش گذشت


بخاطر همه چی خدا رو شکر می کنم ...


پ ن : رابطه مامان و دایی یه رابطه خواهر برادر معمولی نبوده تا جائی که وقتی دایی می ره سربازی مامان مریض میشه... کم اند خواهر و برادرای اینجوری...

پ ن : انگار ما هم مسافریم ...

پ ن : همیشه سعی می کنم بتونم خودمُ با همه جور سلیقه ای وفق بدم اما وقتی کسی مث خودم راحت باشه برای من هم راحت می گذره ...


  • باران بهاری
دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید
چه بگوئیم به این ساقی ساغر گردان


من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟
مرگ حق است ؛ به من حق مرا برگردان


پ ن : پرنده پابند شد وقتی قفس را برای نشستن برگزید.
پ ن : من به وعدۀ سر خرمنت دل خوش کرده ام ؛ نگو که وعدۀ دروغ داده ای که تو راستگو ترین راستگویان هستی !



  • باران بهاری
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست

که در این بحر کرم غرق گناه آمده ایم



  • باران بهاری

مصرع اول این شعرو تو فیلمی که جمعه دیدیم شنیدم

نمیدونستم شعر از کیه

امروز هم حسب اتفاق همین مصرع رو جایی خوندم

این شد که من چون عاشق شعرم بیفتم دنبالش و پیداش کنم


پ ن : گذاشتنش اینجا هیچ معنی خاصی نداره! دلم خواسته فقط !


نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه ی حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده ی رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه ی صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم
اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دانک کدخدات منم


  • باران بهاری

برای نظر دادن تو وبلاگ س.م رفتم سراغ این شعر از فاضل نظری ،

به نظرم این ابیاتش به حال و هوای اینجا هم میخورد :


بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

 

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

 

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست


  • باران بهاری

یه حرفایی آدمو آروم می کنه ...


یه بیت از فروغ  ؛

خوندنی بود :


هرچه دادم به او حلالش باد

غیر از آن دل که مفت بخشیدم ...






  • باران بهاری

می گوید : حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم          تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی

می گویم :  پیر مغان حکایت معقول می کند                        معذورم ار محال ِ تو باور نمی کنم


می گوید :خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت           حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود

می گویم : روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید...


می گوید : به کدام ملت است این ؟ به کدام مذهب است این ؟       که کُشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی

 می گویم :   رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی                جامهای بود که بر قامت "او" دوخته بود ...


می گوید : ملول حافظ و من همچو او ملول از آن           غرور دلبر ما بس عذاب جان باشد

می گویم : نشاطی هست در قربانگه عشق                که مقتولی ملول از قاتلی نیست



پ ن :  تو خود ار فریفتی خویش به صد خیال باطل    به چه آگهت کنم جز به زبان بی زبانی  : ا
پ ن :   وصال دولت بیدار ترسمت ندهند            که خفته ای تو در آغوش بخت خوابزده


  • باران بهاری