یکی از دوستان توی صفحۀ آن کتاب ـش شعری از فریدون مشیری رو نوشته بود ؛ خوشم اومد ...
بخش هایی از اون رو اینجا بخونید :
خواه بر پردۀ ساز
خواه در گردن ِ دوست
خواه بر چهرۀ نقش
خواه بر دندۀ چرخ
خواه بر دستۀ داس
خواه در یاری ِ نابینایی
خواه در ساختن ِ فردایی ...
آنچه آتش به دلم می زند اینک هردم
سرنوشت بشر است
داده با تلخی ِ غم های دگر دست به هم ؛
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده ست ولی
دست هامان نرسیده ست به هم.