بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۰ مطلب با موضوع «دلنوشت» ثبت شده است

هرگز

هرگز

هرگز

نمی توانم و نخواهم توانست آنکه خویشاوندم نیست را خویش ِ خود بخوانم و آنکه مهربانی را درنیافته مهربان خطاب کنم... چه دروغ بزرگی ست یکرنگی وقتی همچنان بندۀ مُلَوّن های هر روزی ِ روزگارت هستی ؛ حماقت است گمان کنیم  باز می توان یافت آن چه را که آلوده شد!

درنگ جایز نیست ؛  برای همیشه خاطرۀ هزار سودا را دفن می کنم. [ برای همیشه ]
 

پ ن : خاموش باد شمعی که بی احساس می سوزد!

پ ن : هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست / تنها گناه آینه‌ها زود باوری‌ست / فاضل نظری

پ ن : کفتار ، یادآور کراهت است برای من ؛ درست مثل ِ این ضمیر ِ دوحرفی!

پ ن : هزارشُکر ...

پ ن : خدا همین نزدیکی ها حواسش هست که شیطان لباس مردی پاک را دزدیده ست ...


  • باران بهاری

امروز داشتم به " شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن " فکر می کردم ؛

به برعکس این قضیه ؛ اینکه یه وقتایی شنیدن خیلی بهتر از دیدنه مثلا وقتی صدای عزیزی رو بشنویم خیلی بهتره تا عکسشُ یا حتی نامه ـش رو ببینیم؛ ولی امشب وقتی سی دی اون فیلمُ که خریده بودیم دیدیم ، متوجه شدم با اینکه داستان فیلمُ می دونستم و پلان هایی از اونُ دیده بودم ، حسی که با دیدن همۀ فیلم بهم دست داد خیلی متفاوت بود.

هعی ... : (


پ ن : یه حس هایی رو نه نمیشه کشید، نه میشه سرود، نه میشه بیان کرد... فقط باید چشید!

پ ن : آتش بگیر تا که بدانی ...

پ ن : زندگی با همۀ مسخره ـگی و گذرا بودنش ،

گاهی ردّی پاک نشدنی از خودش بجا می ذاره که بیشتر شبیه مُرده ـگی میشه تا زنده ـگی !


  • باران بهاری
وقتی شروع هفته مون با شنبه ست،
خیلی وقتا کارهایی رو که دوست داریم انجام بدیم به شنبه ای که قراره بیاد محول می کنیم.
از شنبه فلان کارو انجام می دم...
بذار یه دفه از شنبه شروع کنیم ...
برای شنبه برنامه ریزی کردم ...
از شنبه کارها رو به راه میشه ...
از شنبه ...
از شنبه ...
شاید لازمه به این فکر کنم  قرار نیست شنبه ای بیاد پس باید همین الان شروع کرد ...

پ ن : از شنبه ای که گذشت تا امروز روزهای خوبی نبودن ؛امیدوارم حالش هرچه زودتر بهتر بشه حتی قبل از رسیدن شنبۀ بعد...
پ ن : من همین امروز به نیروی آرامش بخش تو نیازدارم ؛ به شنبه فکر نکن.
پ ن : در غم ِ ما روزها بیگاه شد...


  • باران بهاری
برای شناخت آدما باید وقت گذاشت...
زمان لازمه تا بفهمیم :
به چی علاقه دارن
تو حرف زدنشون چه اصطلاحاتی رو بکار می برن
چه چیزی اونا رو می خندونه
چی ناراحتشون می کنه
حساسیت ها و خط قرمزشون چیه
رفاقتاشون بر چه اساسیه
اولویت هاشون کدوم ها هستند
وقتشونُ چه جوری می گذرونن
چه آرزوهایی دارن
و...
اونوقته که خیلی وقتا میگیم خدا رو شکر که با فلان شخص در ارتباط هستم یا خدایا ممنونم که هیچگونه وابستگی به فلان شخص ندارم.

پ ن : امام حسن مجتبی علیه السلام : لا حیاءَ لِمَن لا دینَ لَهُ !
پ ن : گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار / خود تو در ضمن حکایت گوش دار / مولوی

  • باران بهاری

خب هرکسی یه جوره ؛ منم شعر بازم ...

خوبه که یکی مث اون هست تا هروقت بخوام باهاش اسمسی هم که شده بریم سراغ شعر.

امروز همش این بیت سعدی  افتاده بود تو سرم :

قدح گر دور ما افتد به هشیاران مجلس ده / مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی

همینُ بهش اسمس زدم ...

فوری جواب داد : eyval. avarin


پ ن : خیلی وقته ندیدمش ...

پ ن : به صد دفتر نشاید گفت شرح حال مشتاقی / سعدی

  • باران بهاری
من یادم نبود که  علامتای کوچکتر و بزرگتر رو کی یاد گرفتم ولی چند وقته فهمیدم که بچه ها کلاس اول یاد می گیرن؛
یه چیزایی تو زندگی هستند که باید یه طرف ِ این علامتا قرار بگیرن - چه ما خوشمون بیاد چه نیاد - چون اگه غیر از این باشه زندگی ها بهم می ریزه و همه چی اعتبار خودشُ از دست می ده ...
مثلا لازمه به عقلمون بیشتر از دلمون بها بدیم؛ یا شاید بینشون علامت بزرگتر مساوی باشه تا قاعده و اساس بهم نخوره ؛ هرچند همیشه اینجوری نیست ولی روال معموله ...

پ ن : اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند  / شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید /  گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل*

*سعدی


  • باران بهاری

شازده کوچولو گفت: «اهلی کردن» یعنی چه؟ 

روباه گفت: این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود. یعنی «پیوند بستن»... 

- پیوند بستن؟ 

روباه گفت: البته. مثلاْ تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی، مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری. من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم، مثل صدهزار روباه دیگر. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هردو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد... 

شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم. یک گل هست... که گمانم مرا اهلی کرده باشد... 

 ...

روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا شکار می کنند. همه ی مرغ ها شبیه هم اند و همه ی آدم ها شبیه هم اند. این زندگی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است. آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند. ولی صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد. علاوه بر این نگاه کن! آن جا، آن گندم زارها را می بینی؟ من نان نمی خورم. گندم برای من بی فایده است. پس گندم زارها چیزی به یاد من نمی آورند. و این البته غم انگیز است! ولی تو موهای طلایی رنگ داری. پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه ی باد را در گندم زارها دوست خواهم داشت... اگر دوست می خواهی بیا و مرا اهلی کن! 

شازده کوچولو گفت: چه کار باید بکنم؟ 

روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من این جور روی علف ها می نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی. زیان سرچشمه ی سوءتفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی... 

... 

پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد. و چون ساعت جدایی نزدیک شد روباه گفت: آه!... من گریه خواهم کرد... سپس گفت: برو دوباره گل ها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست. بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم. 

شازده کوچولو رفت و دوباره گل ها را دید. به آن ها گفت:  

شما هیچ شباهتی به گل من ندارید. شما هنوز هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه هم مثل شما بود. روباهی بود شبیه صدهزار روباه دیگر. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست. 

و گل ها سخت شرمنده شدند. 

شازده کوچولو باز گفت:  

شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید. کسی برای شما نمی میرد. البته گل هم مرا رهگذر عادی شبیه شما می بیند. ولی او یک تنه از همه ی شما سر است، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام، چون فقط برای خاطر او کرم هایش را کشته ام (جز دو سه کرم برای پروانه شدن)، چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است. 

سپس پیش روباه برگشت. گفت: خداحافظ. 

روباه گفت: خداحافظ. راز من این است و بسیار ساده است: فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است. 

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: 

- اصل چیزها از چشم سر پنهان است. 

روباه باز گفت: 

- همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است. 

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:  

- همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام... 

روباه گفت:  

آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسؤول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسؤول گلت هستی... 

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: 

- من مسؤول گلم هستم. 

 

پ ن : شازده کوچولو، آنتوان دوسنت اگزوپری، ترجمه ی ابوالحسن نجفی، چاپ ششم،‌ تهران: نیلوفر، ۱۳۸۴.


  • باران بهاری

به نظر  من غزلیات سعدی و شربت گلاب هم خانواده اند : )

پ ن : خیلی وقته سراغ هردوشون نرفتم ...


  • باران بهاری

بلانسبت ِ دکترای متعهد و با اخلاق ،

بعضی دکترا فکر می کنند خدا هستند ... عمومی و متخصص هم نداره ...

زورشون میاد کارشونُ درست انجام بدن و برخورد درستی داشته باشن ؛ انگار نه انگار  که اگه همین مریضا نباشن اونا باید دوره بیفتن که زندگیشون بچرخه ...


پ ن : آدم درس هم می خونه برای رضای خدا و خدمت به خلق باشه نه برای تبختر و خود بزرگ بینی... آمین!


  • باران بهاری
" ... ِ خود را چگونه گذراندید؟"
بچه که بودیم همیشه توی این سه نقطه ها رو روزهای تعطیل پُر می کرد ...
اما بزرگ که شدیم خیلی چیزا جایگزین شدند ...

پ ن : اسمش هرچی که می خواد باشه ولی من حساب و کتاب روزهاش از دستم در رفته ...
پ ن : 128

  • باران بهاری