رو یکی از صندلیای کنار میز نشسته بود
روش به من بود و داشت حرفای قبل از رفتنشو برام تعریف می کرد
تو چشاش نگاه کردم و بهش گفتم : کجا داری می ری؟ چرا منو نمی بری؟
خندید... اومد پیشم که دلداریم بده ...
دوباره گفتم - بغض تو صدام بود و سرمو تکون می دادم - : قرارمون چی شد؟ ...
گفت : خودت می دونی که الان نمی شه بیایید ...
تو دلم گفتم : من دیگه عادت کردم ... دیگه دلم نمی لرزه ... دیگه حسم عوض شده ... سخت بود ولی بزرگ شدم...
پ ن : دیروز رفت ... تو آخرین اسمسش بهم گفت : حلالم کن باباجون .
پ ن : من زهر تنهایی چشان ...
پ ن : منتظر می مونم نوبتم بشه ...