بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
من یادم نبود که  علامتای کوچکتر و بزرگتر رو کی یاد گرفتم ولی چند وقته فهمیدم که بچه ها کلاس اول یاد می گیرن؛
یه چیزایی تو زندگی هستند که باید یه طرف ِ این علامتا قرار بگیرن - چه ما خوشمون بیاد چه نیاد - چون اگه غیر از این باشه زندگی ها بهم می ریزه و همه چی اعتبار خودشُ از دست می ده ...
مثلا لازمه به عقلمون بیشتر از دلمون بها بدیم؛ یا شاید بینشون علامت بزرگتر مساوی باشه تا قاعده و اساس بهم نخوره ؛ هرچند همیشه اینجوری نیست ولی روال معموله ...

پ ن : اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند  / شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید /  گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل*

*سعدی


  • باران بهاری

هِی می گه به ز.ع زنگ زدی؟

گفتم : یه باز زنگ زدم نبودن ...

میگه : به خدا بی وفاییه ... 

گفتم : حواسم هست ؛ اتفاقا باید به م.ت هم زنگ بزنم ولی همش یادم میره ...


بالاخره به م.ت زنگ زدم ... بر خلاف همیشه که با حرف زدنش بهم می فهموند بهتره زودتر تموم کنم، یا اصن حرفی نداشت ، دلش می خواست حرف بزنه؛ من طبق روال گذشته سعی داشتم حرف زدنمُ زود تموم کنم ؛ بازم نمیدونستیم چی باید به هم بگیم... سعی کردم دلداریش بدم ... وقتی اینجا بود می خواستم برم ببینمش ولی گفتم شاید شرایطشون جور نباشه . گفت : برگشتم ؛ دیگه نمی شد بیشتر بمونم ... ازم پرسید : شما تهرانید؟ نمی دونم چرا اینُ گفت ؛ شاید می خواست مطمئن بشه ما نمی ریم اونجا. به هر حال حسم می گفت باید تو این شرایط تنهاش نذارم ... ظاهرا چیزی نشون نمی ده - نه تو حرف زدنش و نه تو رفتارش - ولی مسلما هیچی دیگه جای عزیزترینشُ براش پُر نمیکنه ...

هنوز به ز.ع زنگ نزدم ؛  اصلا نمی دونم چی باید بهش بگم ولی شاید حرف زدن من مقدمه ای بشه برای کاری که دارن روش برنامه ریزی می کنن...

دارم از دلبستگی هام دل می کنم ... به خ.م حسودیم شد ...

پ ن : می دونی چیه؟ نع! نمی دونی ...

پ ن : السابقون السابقون اولئک المقرّبون ...

پ ن : خ.م خونه ـشُ فروخت و پولشُ داد برای یه کار خیر !


  • باران بهاری
چند روزه که س.ا بابت یه مأموریت کاری اینجاست ؛
دیروز اومده بود خونۀ ما ...
به خاطر اینکه خیلی اهل ادبیاته - اونم از نوع خاصش که هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد - براش احترام قائلم ...
منُ یاد همدم ِ شعرخوانی هام میندازه ...
چقد دلم برای اون روزا تنگ شده ...

پ ن : تو سفر ِ اخیر، لحظه به لحظه باهام بود ؛ اصن هرجا می رفتم می دیدمش ...
پ ن : هر چی هم که شده باشه برای من دوست داشتنیه ...
پ ن : جنس ِ دل ِ بعضی آدما مث ِ همه ؛ برای همینه که وقتی پیش هم هستند باعث آرامش، رشد و تعالی هم میشن و وقتی هم که پیش هم نیستن دلشون به هم گره خورده ... - از طرف ِ من که اینجوریه -

  • باران بهاری
داشتیم با ف.م حرف می زدیم که زنگ زدند ...
حجاب نداشتم برای همین بدو رفتم تو اتاق ؛ اونم اومد تا حرفامونُ همونجا ادامه بدیم ...
در مورد اتفاقات اخیر حرف زد ؛ منم یه چیزایی گفتم ؛
چندتا مورد پیشنهاد داد ؛
از یه طرف می گم به من چه ، از طرفی نمی خوام باعث ِ ناراحتی ِ کسی بشم و سعی می کنم رضایت ِ همه فراهم بشه...

ساعت از 12 گذشته بود ...
کم کم همه سر و کله شون پیدا می شد تا بفهمن ما داریم در مورد چی حرف می زنیم و چرا حرف زدنمون انقد طول کشیده...
اینکه یه وقتایی باهم خلوت می کنیم خیلی خوبه
قراره به زودی من عقربِ زیر ِ قالی بشم ... این اصطلاحُ  همین چند وقت پیش از تلویزیون یاد گرفتم ؛ تا حالا از هیچکس نشنیده بودم ...
تو خونوادۀ خودمون ندیدم مشکلی با این مسئله وجود داشته باشه ولی تو دوستا و آشناهامون خیلی ها هستند که باهاش مشکل دارن ؛ به نظر من همه چی بستگی به خودِ آدم داره؛ ینی حتی اگه یکی از طرفین هم عاقل باشه مشکلی بوجود نمیاد ...
همیشه سعی می کنم توقعی از کسی نداشته باشم بنابراین فکر نمی کنم در نقش جدیدم هم نکتۀ ناراحت کننده ای بوجود بیاد - حداقل امیدوارم -

  • باران بهاری

- مامان خوشحالی؟

+ آره

- هر وقت خوشحال نبودی به نقاشی ِ من که رو یخچال زدم نگاه کن خوشحال بشی

+ : ) باشه ...


پ ن : سکوت گاهی همه چیزو می گه !

پ ن : یه جاهایی دروغ گفتن مجازه ... شاید اینجام یکی از همون جاها باشه ...


  • باران بهاری

این   فقط یه خاطره ست ؛ یه شعر ؛ همین و بس!


پ ن : یه دوست امشب یه شعر از طرف من توی این گروه نوشت و امضاء کرد : )

پ ن : یادش بخیر ...


  • باران بهاری
اینجا رو دوست داشتم ؛ آروم و زیبا بود ...
امروز عکسشُ لابلای عکسای دوسال پیش پیدا کردم ...

پ ن : دریاچه وان / ترکیه

  • باران بهاری
صبح وقتی وارد سالن مترو شدم رادیو داشت موسیقی بی کلام ساری گلین رو پخش می کرد؛
منُ به سال های دور برد ...
زمانی که همه چی برام لطافت آبی آسمونی رو تداعی می کرد ؛
وقتی که در همه جا خدا رو می دیدم ...
حالا خیلی اتفاقی به " اَیُّ زَمان اَطوَلُ مِن اَناتِکَ؟ "* برخورد کردم ...

هرچقدر هم که ما خودمونُ به راه دیگه ای بزنیم، او  ما رو  به طرفِ خودش برمی گردونه ...

پ ن :
* کدام زمان طولانی تر از مهلت دادن تو و شکیبایی توست، خدای من؟ / فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی
پ ن :  رو راستی خیلی خوبه - به قول شاعر : با من و خودت یگانه باش ...  -

  • باران بهاری

از اون کساییه که از بچگی اسمش تو خونه ـمون بود و حرفش زمزمۀ لب های مادرم...

دیوان اشعار پروین اعتصامی همیشه رو طاقچۀ اتاق بود ؛

امروز داشتم شعر دیوانه و زنجیر ـش رو می خوندم ... هنوز هم تازه ست ...


گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای / عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند

...

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای / کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست / گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند

ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران / عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند


پ ن :  کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را / به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد / ملک الشعرای بهار

پ ن : به یاد روزا و شبایی که باهم شعر می خوندیم  ...


  • باران بهاری

شازده کوچولو گفت: «اهلی کردن» یعنی چه؟ 

روباه گفت: این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود. یعنی «پیوند بستن»... 

- پیوند بستن؟ 

روباه گفت: البته. مثلاْ تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی، مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری. من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم، مثل صدهزار روباه دیگر. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هردو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد... 

شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم. یک گل هست... که گمانم مرا اهلی کرده باشد... 

 ...

روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا شکار می کنند. همه ی مرغ ها شبیه هم اند و همه ی آدم ها شبیه هم اند. این زندگی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است. آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند. ولی صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد. علاوه بر این نگاه کن! آن جا، آن گندم زارها را می بینی؟ من نان نمی خورم. گندم برای من بی فایده است. پس گندم زارها چیزی به یاد من نمی آورند. و این البته غم انگیز است! ولی تو موهای طلایی رنگ داری. پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه ی باد را در گندم زارها دوست خواهم داشت... اگر دوست می خواهی بیا و مرا اهلی کن! 

شازده کوچولو گفت: چه کار باید بکنم؟ 

روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من این جور روی علف ها می نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی. زیان سرچشمه ی سوءتفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی... 

... 

پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد. و چون ساعت جدایی نزدیک شد روباه گفت: آه!... من گریه خواهم کرد... سپس گفت: برو دوباره گل ها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست. بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم. 

شازده کوچولو رفت و دوباره گل ها را دید. به آن ها گفت:  

شما هیچ شباهتی به گل من ندارید. شما هنوز هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه هم مثل شما بود. روباهی بود شبیه صدهزار روباه دیگر. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست. 

و گل ها سخت شرمنده شدند. 

شازده کوچولو باز گفت:  

شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید. کسی برای شما نمی میرد. البته گل هم مرا رهگذر عادی شبیه شما می بیند. ولی او یک تنه از همه ی شما سر است، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام، چون فقط برای خاطر او کرم هایش را کشته ام (جز دو سه کرم برای پروانه شدن)، چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است. 

سپس پیش روباه برگشت. گفت: خداحافظ. 

روباه گفت: خداحافظ. راز من این است و بسیار ساده است: فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است. 

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: 

- اصل چیزها از چشم سر پنهان است. 

روباه باز گفت: 

- همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است. 

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:  

- همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام... 

روباه گفت:  

آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسؤول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسؤول گلت هستی... 

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: 

- من مسؤول گلم هستم. 

 

پ ن : شازده کوچولو، آنتوان دوسنت اگزوپری، ترجمه ی ابوالحسن نجفی، چاپ ششم،‌ تهران: نیلوفر، ۱۳۸۴.


  • باران بهاری