بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
میوه ها رو از یخچال بیرون آوردم و تو ظرف گذاشتم...

گفت : پرتقال نداریم؟
گفتم : نه ... صبر کن ؛ شک کردم بذا نگاه کنم ... نه ؛ نداریم .
گفت : پس نارنگی بیار ...

یه ظرف پُر از نارنگی تو یخچال بود همه رو  با بقیه میوه ها گذاشتم جلوش و گفتم : انقد کافیه؟
گفت : آره ؛ بیا بشین.

حرفمون گُل انداخته بود ... یکی اون می گفت و یکی من ...   یهو زدم زیرِ خنده ؛
گفت : به چی می خندی؟
گفتم : از دیدن خودمون خنده م گرفته ... درسته که این نارنگیا جلومونه ولی ما مجبور نیستیم همه شُ بخوریما ... یکی من پوست می کنم یکی تو ...
خندید و گفت : نه مجبور نیستیم ... یه نارنگی پوست کند و گفت : حالا اینُ از دست من بگیر ...

پ ن : فقط کافیه برای باهم بودن وقت بذاریم ...

  • باران بهاری
تو ولایت ما به اینجور آدما میگن کَلِ هزارخیالی ...
اونوقته که باید دستتُ صاف بگیری و با انگشت اشاره بهش راهُ نشون بدی و بگی از همون راهی که اومدی برگرد ...

پ ن : قرار نیست کسی چیزی بدونه الّا خدا پس منم هیچی نمی گم ... نترس!

  • باران بهاری

امشب شب تولدش بود ...

همیشه دوست دارم هدیه ای که می دم خوشحال کننده باشه - هم برای خودم و هم برای خودش - ولی نشد برم چیزی بخرم ؛ برای همین یکی از هدیه هایی که برای تولد خودم دریافت کرده بودم  رو بهش هدیه دادم. امیدوارم خوشش بیاد ...

اومدم نزدیکش نشستم ؛ شاید یه کم غیرمعمول به نظر می رسید ولی کلی باهم در مورد موضوع اخیر صحبت کردیم.

حدود یک ساعت طول کشید تا شاممون رو بیارن ؛ بهش گفتم فکر کنم ما رو فراموش کردن ... خندید و گفت آره ... دوست داشت بیشتر بگه و نظر منُ بپرسه ولی من هنوز نمی دونم باید چه جوابی بهش بدم... اینجور وقتا تنهایی از پسِش برنمیام ...


پ ن : چقد خوبه که خیالِ آدم راحت بشه ... پاک ِ پاک.


  • باران بهاری

هرگز

هرگز

هرگز

نمی توانم و نخواهم توانست آنکه خویشاوندم نیست را خویش ِ خود بخوانم و آنکه مهربانی را درنیافته مهربان خطاب کنم... چه دروغ بزرگی ست یکرنگی وقتی همچنان بندۀ مُلَوّن های هر روزی ِ روزگارت هستی ؛ حماقت است گمان کنیم  باز می توان یافت آن چه را که آلوده شد!

درنگ جایز نیست ؛  برای همیشه خاطرۀ هزار سودا را دفن می کنم. [ برای همیشه ]
 

پ ن : خاموش باد شمعی که بی احساس می سوزد!

پ ن : هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست / تنها گناه آینه‌ها زود باوری‌ست / فاضل نظری

پ ن : کفتار ، یادآور کراهت است برای من ؛ درست مثل ِ این ضمیر ِ دوحرفی!

پ ن : هزارشُکر ...

پ ن : خدا همین نزدیکی ها حواسش هست که شیطان لباس مردی پاک را دزدیده ست ...


  • باران بهاری
این یه علامته که هرجای دنیا نشونش بِدَن یه معنی رو تداعی می کنه
ینی یه جورایی میشه گفت یه علامت بین المللی ـه  ولی امروز متوجه شدم حتی علامتای بین المللی هم می تونن معانی دیگه ای رو منتقل کنن...

منتظر تاکسی بودم که یه سمند زرد برام بوق زد ؛ مسیرمُ که گفتم نگه داشت ؛
روی صندلی عقب دونفر نشسته بودند برای همین ترجیح دادم برم روی صندلی جلوی ماشین ( شاگرد ) بشینم.
راننده تاکسی  هر عابر یا رهگذری رو که اطراف خیابون می دید  بوق می زد تا ظرفیت خالی ماشین رو پُر کنه. بالاخره توی مسیر یه نفر همون علامت بین المللی رو نشون داد و راننده نگه داشت. فوری یکی از مسافرایی که روی صندلی عقب نشسته بود گفت : میگه ما دونفریم ... دیگه جا نیست.
خنده ـم گرفته بود. چون خیلی برام دور از ذهن بود که یه نفر اینُ بگه.
راننده گفت : میگه دوم.

همونجا بود که فهمیدم هر چیزی با توجه به شرایط خاص خودش معنی پیدا می کنه.

پ ن : به همین سادگی !

  • باران بهاری

به م.ف  اسمس زدم که اگه دوست دارن باهامون بیان ؛

گفت : نوبت حج ـمونه و ممکنه تو همون تاریخ بریم ؛ هرچی قسمت باشه ...

منم گفتم هرچی خیره.

البته تجربه ـم میگه یه جاهایی رو نمیشه بی دعوت رفت !


پ ن : بگذار از گذشته نگوییم و بگذریم / تنها تو را بخوانم و تنها بخوان مرا


  • باران بهاری

امروز داشتم به " شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن " فکر می کردم ؛

به برعکس این قضیه ؛ اینکه یه وقتایی شنیدن خیلی بهتر از دیدنه مثلا وقتی صدای عزیزی رو بشنویم خیلی بهتره تا عکسشُ یا حتی نامه ـش رو ببینیم؛ ولی امشب وقتی سی دی اون فیلمُ که خریده بودیم دیدیم ، متوجه شدم با اینکه داستان فیلمُ می دونستم و پلان هایی از اونُ دیده بودم ، حسی که با دیدن همۀ فیلم بهم دست داد خیلی متفاوت بود.

هعی ... : (


پ ن : یه حس هایی رو نه نمیشه کشید، نه میشه سرود، نه میشه بیان کرد... فقط باید چشید!

پ ن : آتش بگیر تا که بدانی ...

پ ن : زندگی با همۀ مسخره ـگی و گذرا بودنش ،

گاهی ردّی پاک نشدنی از خودش بجا می ذاره که بیشتر شبیه مُرده ـگی میشه تا زنده ـگی !


  • باران بهاری
وقتی شروع هفته مون با شنبه ست،
خیلی وقتا کارهایی رو که دوست داریم انجام بدیم به شنبه ای که قراره بیاد محول می کنیم.
از شنبه فلان کارو انجام می دم...
بذار یه دفه از شنبه شروع کنیم ...
برای شنبه برنامه ریزی کردم ...
از شنبه کارها رو به راه میشه ...
از شنبه ...
از شنبه ...
شاید لازمه به این فکر کنم  قرار نیست شنبه ای بیاد پس باید همین الان شروع کرد ...

پ ن : از شنبه ای که گذشت تا امروز روزهای خوبی نبودن ؛امیدوارم حالش هرچه زودتر بهتر بشه حتی قبل از رسیدن شنبۀ بعد...
پ ن : من همین امروز به نیروی آرامش بخش تو نیازدارم ؛ به شنبه فکر نکن.
پ ن : در غم ِ ما روزها بیگاه شد...


  • باران بهاری
برای شناخت آدما باید وقت گذاشت...
زمان لازمه تا بفهمیم :
به چی علاقه دارن
تو حرف زدنشون چه اصطلاحاتی رو بکار می برن
چه چیزی اونا رو می خندونه
چی ناراحتشون می کنه
حساسیت ها و خط قرمزشون چیه
رفاقتاشون بر چه اساسیه
اولویت هاشون کدوم ها هستند
وقتشونُ چه جوری می گذرونن
چه آرزوهایی دارن
و...
اونوقته که خیلی وقتا میگیم خدا رو شکر که با فلان شخص در ارتباط هستم یا خدایا ممنونم که هیچگونه وابستگی به فلان شخص ندارم.

پ ن : امام حسن مجتبی علیه السلام : لا حیاءَ لِمَن لا دینَ لَهُ !
پ ن : گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار / خود تو در ضمن حکایت گوش دار / مولوی

  • باران بهاری

خب هرکسی یه جوره ؛ منم شعر بازم ...

خوبه که یکی مث اون هست تا هروقت بخوام باهاش اسمسی هم که شده بریم سراغ شعر.

امروز همش این بیت سعدی  افتاده بود تو سرم :

قدح گر دور ما افتد به هشیاران مجلس ده / مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی

همینُ بهش اسمس زدم ...

فوری جواب داد : eyval. avarin


پ ن : خیلی وقته ندیدمش ...

پ ن : به صد دفتر نشاید گفت شرح حال مشتاقی / سعدی

  • باران بهاری