گفت : پرتقال نداریم؟
گفتم : نه ... صبر کن ؛ شک کردم بذا نگاه کنم ... نه ؛ نداریم .
گفت : پس نارنگی بیار ...
یه ظرف پُر از نارنگی تو یخچال بود همه رو با بقیه میوه ها گذاشتم جلوش و گفتم : انقد کافیه؟
گفت : آره ؛ بیا بشین.
حرفمون گُل انداخته بود ... یکی اون می گفت و یکی من ... یهو زدم زیرِ خنده ؛
گفت : به چی می خندی؟
گفتم : از دیدن خودمون خنده م گرفته ... درسته که این نارنگیا جلومونه ولی ما مجبور نیستیم همه شُ بخوریما ... یکی من پوست می کنم یکی تو ...
خندید و گفت : نه مجبور نیستیم ... یه نارنگی پوست کند و گفت : حالا اینُ از دست من بگیر ...
پ ن : فقط کافیه برای باهم بودن وقت بذاریم ...